امید ما هم از این در گذر کنیم
تا خستگی از این تن خسته به در کنیم
آییم تا به فکر، رویم از حضور غم
غافل شویم و درد و فغان بیشتر کنیم
چون پیش چشم خویش نداریم همرهی
در پشت چشم خویش جهان را به سر کنیم
گفتند فلان کنند و تهش کیمیا کنند
مسها بده به خواب و خیالات زر کنیم
دیدیم هزار هزار دو نفر پیش هم ولی
درگیر نبودهایم که غم یک نفر کنیم
بر آن امید که توانیم یافتنش
هر کس رود به روی و دو چشمش نظر کنیم
این چاره گر ندهد ره به حال نیک
عمری به صرف یافتن راه دگر کنیم
گویند شاید که بمانند منتظر
ما ماندهایم چگونه ز رفتن گذر کنیم
علیرضا طالبی آهویی
آنگاه
که نگاهت را
از من میدزدی
در دنیای شعرم قیامت میشود
لال میشوند واژههایم
از ترس گمشدن دوباره
در هزارههای بیرحم
صبریه محمدی
هر چه در دل دارم حسرتِ دیروز من است
تن به پر کردن امروز ز حسرت دادم
فکرم این بود که من آخرتم آباد است
آخر ابلیس شدم بر همه لعنت دادم
من خودم بر همه ی خویشتنم چنگ زدم
به همه رحمت و بر تن همه وحشت دادم
ایده آلی که دگر بود درونم رویید
گوش را بر دهن سمبل شهوت دادم
آنکسی که به خودش واژه ی انسان داده
من به او واژه ی خر از سر رحمت دادم
بله قربان گویی کشت مرا آخر سر
تن خود را به پشیزی سر صنعت دادم
تن فروشی شغل من بود و تنم عقل من است
بله گفتم تن خود را سر صنعت دادم.
کاش می کردم از این تن طلب آمرزش
بر سر دادوستد عقل به وحدت دادم
تا نگویند که او بی خرد و نادان است
گوش را بر دهن سمبل شهوت دادم
پوریا معصومی
میرسد امروز و فردا شاه خوبان بی گمان
می رسد این نام مرادیها به پایان بی گمان
سیزده سردار و سیصد می رسند از گرد راه
جان به کف در التزام شاه خوبان بی گمان
تک سواران جهاد و عرصه های اجتهاد
می شوند آماده تدبیر و میدان بی گمان
پرچم سبز عدالت می شود در اهتزاز
بر بلندیهای کاخ حق ستیزان بی گمان
می درخشد در غبار جاهلیت های نو
آیه های ناب و نورانی قرآن بی گمان
از بصیرت باز گردد یک به یک ابواب علم
می شکوفد غنچه ادراک انسان بی گمان
می خورند از چشمه سار معرفت شیر و شکار
می رسد دست بشر بر اب حیوان بی گمان
می شود نستوه استکبار منکوب و ذلیل
دولت مستضعفین آید به سامان بی گمان
علی اکبر نشوه