ترسم از روزی رسد فردا نباشد مادرم

ترسم از روزی رسد فردا نباشد مادرم
مادری دارم که عشق اول است و آخِرم

با تمام جَرّ و بحث و داد و دعوا های ما
در بغل گیرد مرا مانند دوست و یاورم

از بهشت زیر پاهایش تعجب می کنم
چون دعای خیر او محکم نموده باورم


تا مروری می کنم در خاطراتِ زندگی
بهترین ساعات عمرم مانده از او خاطرم

گرچه شعر من همیشه یاد مادر می کند
ترسم از روزی رسد فردا نباشد مادرم

علیرضا صانعی

نه نای حاشیه دارم نه تاب رنج کسی

نه نای حاشیه دارم نه تاب رنج کسی
به زنده بودنم این بس که میکشم نفسی
بهار عمر مرا خزان رسید و هنوز
نه شکوفه ای و نه باری، چه شاخه ی عبسی

هزار راه نرفته، هزار بحر امید
امید فتح ستیغ قله های سپید
چو سایه ی مردی که می‌رود به غروب
بی انتظار آنکه روزگار دهد ورا چه نوید.


زمان بیکرانه را مسنج با گامم
منی که کتیبه ای از قدیم الایامم
خدای را که هر چه که قسمت شود، چه بهروزم
گذر کند روزگار و راضی ام به فرجامم.

محمود گوهردهی

خانه ای زیبا کوچه ای باریک

خانه ای زیبا کوچه ای باریک
یک خیابان گل ساحلی نزدیک
آسمان آبی دریا آبی بود
غروب دریا تماشائی بود
زندگی چون خون در رگ می جوشید
لاله از شبنم باده می نوشید
دیدار یک دوست خنده می آورد
غریبه بودیم با نگاه سرد
جمع ما بزرگ قلب ما بزرگ

بره ای نبود در لباس گرگ
یادمان رفته رؤیا ببافیم
پی خوشبختی رو کوه قافیم
کجای قصه همو گم کردیم
قلب ما کجاست کجا برگردیم
ای شهر خاموش شهر پژمرده
ستاره هات کو ماهو کی برده
با این همه باز خاک منی تو
عشق قدیم و پاک منی تو
ای میهن من ای مرز آزاد
دوستت دارم ویران و آباد.

هادی محمدی

زین همدلان، همپای من، جانان تویی تنها بیا

زین همدلان، همپای من، جانان تویی تنها بیا
باشد که در کام دلم ،گوهر شوی یکتا بیا
یا رب که از دیوانگی، خود ساغر تکزا شوی
ای نور چشم دیدگان ،آهسته در خلفا بیا
ما ره به سوی ماهیت دانیم و منزلگاه انس
ای در تقاضای لقب گم کرده ره، با ما بیا
ای ماه تنهایی تو را دیوان به چاه انداخته‌اند
در طُرّه دربند ما چنگی زن و بالا بیا
مغلوب خویشم کردی از حالی که دیشب داشتی

بار دگر آن حال را کردی اگر پیدا بیا
حکم جانبازی ما سرمستی و دلدادگی ست
گر یار ما خواهی شوی شوریده و شیدا بیا
در راه ما ترسی از نیش بد اندیشان مکن
پروانه وار در مجلس این شمع بی سودا بیا
دنیا و دریاها اگر نامردت ارزیابی کند
با سرافرازی بگذر از دنیا و دریاها بیا
گوشی است مارا ساکت از شور و غم دنیای حزن
آنجا که فارغ گشتی از شور و غم دنیا بیا
راه مکافات است این، بی پا شدی با دل برو
یعنی شکسته قامت جانت به سر تا پا بیا
گر کهربا خواهی و دلباخته ای محکم ز کوه
چون موج بی‌پروا غم در ساحل دریا بیا

مهدی میرزایی

ای آنکه سکوتت از صدا سرشار است

ای آنکه سکوتت از صدا سرشار است
اندر دل تو نگفته ها بسیار است
چون سنگ صبور و محرم رازم بین
با سنگ صبور گفته ها بسیار است


سروشِ سلجوقی سروین