صدای بارانآرام و بی خبربر پیکره خیالی که دیگر نیستو لبخندی که حالا دیگر خشکیدهدر این برهوت اندیشه های پاکو اندیشه ای که آبستن طرحی دیگر استتکامل تدریجی معرفت بادبوی باوری تلخ رابه مشام رویایی خیستا بی نهایت می کشاندبهروزکمائی