از انتشار سپید
شکوفه های بادام
پشت دیوار
باغی مخفی
تا بیداری بابونه و بیدمشک
تا نبض تند شعرهام...
ترانه ای بخوان
که آرام شعله بگیرد
دیوانگی صدات
در شیب کند خنده هام
تب سرد چشم هایی
را بخوان
که آسمان درو می کنند
از گونه های گندمزار
آنگاه که ارمغان برد
لبخند اشکی را
به غربت آشنای چشمی
که تنها بازمانده ی اشتیاقی عظیم است
ترانه ای بخوان
که خبر آورده اند
توکاهای باغ
عاشق ترین درخت
به سینه ی رود بخشید
گردن آویزی از سکوت
و بوسید
دست تبر را ....
فاطمه یاراحمدی
می رفتم به دیدن سایه های طولانی
که در خواب هایم قدم می زدند
تا به یاد بیاورم رؤیای کوچه ها را
که نور ماه سنگین تر از
قامت آسمان می تابید
بر دوش شب های پائیز,
می رفتم به سراغ صدای شُرشُر باران
که از ناودان تنهایی ام
بعد از گریه های طولانی
چکه می کرد
بر روی شعرهای عاشقانه ی
مردی که دلش می گرفت
و عادت نداشت
به تنهایی قدم زدن,
می رفتم به عیادت چشمک های زنی
که هر شب در سُفره ی رنگین چشمانش
مرا دعوت می کرد به ضیافت ستاره ها!
مرتضی سنجری