کو آن گره گشایی ، از ما گره گشاید
در برزخی نشستیم ، از باید و نباید
با نوش جرعه باده شد درد صد برابر
می،استخوان شکسته تسکین کی نماید
چون شمع رو به بادیم،پایان در کمین است
با دیو شام هستیم،تا عمرمان سر آید
تدبیر عمر چندی ،بن بست جبر داریم
فتح و ظفر نگردد ، با شاید و نشاید
زنگار بسته خاطر ، از یاد و داد افتاد
کو آن جلا نوردی ، زنگار ما زداید
در شامگاه تیره ،فریاد هر که خواهد
گوید که ماه من شو، ماه از کجا برآید
خصم و رفیق دیدند، آتش به جانمان شد
رحمت به آنکه آتش، بر ما نمی فزاید
ای تائب توانا ، فرمان ده این قلم را
از درد بینوایان ، شعری به قد سراید.
یاسر شفیعی
حالا که پاها
لغزان
و شانه ها لرزان
دیگر به خود تکیه می کنم
مرتضی حامدی
امروز ابرها
به جای تمام سالهایِ سکوتِ یک زن
غریدند
و آشکهایِ ندیده شدنش را
باریدند
مرتضی حامدی