پرسیدند: بهای ماندن چیست؟
گفتم: سکهای نیست که در کف بازارش یابی
نه خطی بر کاغذ،
نه قولی بر لب.
بهای ماندن، دلِ آزمودهایست
که در موسم طوفان،
رختِ رفتن نپوشد.
وفاداریست در عصر فراموشی،
اشکِ بیصدا در وقتِ درک،
و آغوشی گشوده،
نه برای گرفتن،
که برای بودن.
ماندن، هنرِ دلهاییست
که به وقتِ ویرانی،
خشتِ تازه مینهند،
نه آنانی که به نخستین ترک،
ویران میخوانند همه چیز را.
مازیار ارجمند
ندانی من چه کشم از رخ فریبنده ی تو
ماندم چه سرایم که باشد زیبنده ی تو
نه در پوست گنجی و نه آرام و نه قراری
بگو چه کنم با سر وگوش جنبنده ی تو
هی به خود گویم نشوم محو در بازی تو
افسوس امانم بریده عشق توفنده ی تو
آری به ظلمت می روم تا که نورت نبینم
ز هر روزنه ای می تابد نور تابنده ی تو
ساختم با روزگار و کاستی هایش به زور
عاقبت زپا در آوردمرا نگاه کوبنده ی تو
شرم دارم از خدا بابت این ناسپاسی ها
که ز ااااااااااااااو رها و شدم بنده ی تو
اصلا بیا قراری بگذاریم میان من و تو
که تا نفس می آیدنباشم شرمنده ی تو
تو بسان دمی باشی بر نفس های من
من چو خونی باشم در قلب تپنده ی تو
داودچراغعلی
چشمانش را بست،
زان پس کآفتاب، واپسین بوسه را از لب بامش گرفته بود
چشمهایش را گشود،
دالانی بود تاریک که در انتهای آن می درخشید
تلألو نوری یا که توهم نوری
کوله بار رنجهای زیسته اش را
گوشه ای گذاشت در تاربکی،
و بی اعتنا به آواز بلند شیون
که به گوش می رسید زانسوی دالان،
می رفت بسوی انتهای راه
راهی چند شاخه، آغوش گسترده
به سرزمین یادها و خوابها
تا وجودش را دلالتی باشد هنوز
در امتداد بودن من، یا بودن تو
نمی دانم تو آن خوابی که می آیی سرزده
گاهی به شبهای دلتنگی من
یا خود خوابی شده ام پیوسته
که هر لحظه ترا در آن می بینم
نادر صفریان
هزار ناگفته ای
_ که در دل تو ست
هزار ناگفتنی
_ که گفته نتوانی.....!!
کدام حرف نگفته
_ درون سینه توست ؟
کدام ناگفته را
_ نگفتی و نتوانی ....!؟
درون سینه خشم
_ برون سینه
_ پر از کینه
هزار محبت دیدن
_ به دیده نتوانی....!
چه نفرتی ست
_ در چشمهای تو
که با هزار تیشه به ریشه
_ قرار نتوانی ....!
****
گناه تو نیست .....!!
_ نفرین به روزگار
که چه ها کرد
_ با دل پر ماجرای تو !
که عاشقی و گفته نتوانی .....!
محمود رضا فقیه نصیری