مهتاب خجالتی شود از دیدن تو

مهتاب خجالتی شود از دیدن تو
خورشید بی تاب از خوابیدن تو
بگشای چشم زمردی برصبح سپید
تا جان گیرد آهی از بوسیدن تو


عبدالمجید پرهیز کار

در بحر کلام ،تو چون فانوسی

در بحر کلام ،تو چون فانوسی
در ترنم هر سروده معنی محسوسی
دل به تو سپرده ام که آزاد شوم
غیر از این بود جای بسی افسوسی


عبدالمجید پرهیز کار

در خواب وبیداری من ، تو رویائی

در خواب وبیداری من ، تو رویائی
در ضمیر هر شعر تو تمام معنائی
مادام حضور داری در ذهنییت من
شک نمی کنم پاسخ سوال هر معمائی

عبدالمجید پرهیز کار

من سنگ صبور دل های شوریده سرم

من سنگ صبور دل های شوریده سرم
همراز مرغانِ شکسته بال گردیده پرم
غمخوار موران آشیانِ سیل شبنم برده
همدم و گریان آنان که خمیده کمرم


عبدالمجید پرهیز کار

از بس هر آنچه دل طلب نمود جور نشد

از بس هر آنچه دل طلب نمود جور نشد
هیچ یک از ماهی خواسته ها بر طور نشد
دستگیرم شد که چون بر مدار دل نیست قرار
اقرار کنم که بهر ما هرگز دل بر سور نشد

عبدالمجید پرهیز کار