صورتت مانند نقاشیست ، اما واقعی است

صورتت مانند نقاشیست ، اما واقعی است

چشمهایت واقعا ساقیست ، اما مدعی است

مقصدت آنسوتر از دنیاست ، اما رفتنی است

قصه ات افسونگری زیباست ، اما گفتنی است

گیسوانت در پریشانیست ، اما بستنی است

گام هایت در پشیمانیست ، اما جَستنی است

عشوه هایت آتشی داغست ، اما دیدنی است

غصه هایت آفتِ باغست ، اما خوردنی است

اخم هایت ساغرِ زهر است ، اما ظاهری است

خنده هایت جوهرِ دهر است ، اما گوهری است

انتظارِ بوسه ات کال است ، اما معنوی است

این غزل در بندِ افعال است ، اما مثنوی است


محمدمحسن خادم پور

هرکسی بتواند..!

هرکسی بتواند..!
درد اصلی خود را درک کند،
رنج هایش کاهش خواهد یافت...
درد اصلی همہ انسان‌ها، چہ خوب و
چہ بد، دوری از خداست... |
خوب‌ها یک جور، و بدها یک جور ...


استاد_پناهیان

سخت است بی تو سپیده مواظبم باش

سخت است بی تو سپیده مواظبم باش
خورشید رسید و بیا تو هم موافقم باش
دستی بکش به سرم و به اندیشه ها ببر
آنجا  قصری را درست کن  و مراقبم باش
هرگز سیر نمی شوم از روی زیبای تو من
دستم بگیر و بمان تو کمی از دقایقم باش
دانی که فرزندعشقم و محبت طالب کنم
بستند دستم را تو بمان اهل علایقم باش
شاعر نزاییده شدم و تو مرا شاعرم کردی
عشق آمد و گفت بیا توهم مناسبم باش
معشوق توهستی ومن عاشق سوخته ام
تاریخ راعوض میکنم تو هم مطالبم باش
نرگس تویی که به هرگلی لایقتر تر شدی
پاییز شدو بیا تو هم نرگس خرانقم باش
عطری که توداری پیداست کجاگرفته ای
میبوسمت گلی راکه شرح عواطفم  باش
ای جعفری بخوان که کشتندظالمان شهر
مهلایی بمردو تو هم ازدرد سوابقم باش
خونی که ریخته شد به ناحق یحیی بود
یحیی کجا شدی که فصل شقایقم باش

علی جعفری

السلام علیک یا صاحب الزمان

'♥️
                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

میان ازدحام جمعیت با ناز می رقصید

میان ازدحام جمعیت با ناز می رقصید
تصور کن که در جغرافیا شیراز می رقصید

دو چشمِ مستِ عاشق کش، اسیر عینکش بودند
دو کندوی عسل در شیشه ی روباز می رقصید

اگر با علم موسیقی بگویم وصف رقصش را
پر از شور و نوا در گوشه ی شهناز می رقصید

در آن تاریکیِ شب، ماهِ بی مانندِ مجلس بود
دلم را برده بود و دلبرانه باز می رقصید

نه تنها من، تمام مرد و زن ها محو او بودند
که گویی دختری در جمع صد سرباز می رقصید

به او گفتم که بس کن دلبری را، فکر قلبم باش
ولی با صد کرشمه دختر لجباز می رقصید

هنر در پیش رقصش سر فرو آورده بود انگار
که او بیش از تصور محشر و طناز می رقصید

به لب خنده، به خنده جان، به جان شور و نشاط آورد
گمانم پیک شادی بود و با اعجاز می رقصید

حمیدرضا گلشن