میان ازدحام جمعیت با ناز می رقصید

میان ازدحام جمعیت با ناز می رقصید
تصور کن که در جغرافیا شیراز می رقصید

دو چشمِ مستِ عاشق کش، اسیر عینکش بودند
دو کندوی عسل در شیشه ی روباز می رقصید

اگر با علم موسیقی بگویم وصف رقصش را
پر از شور و نوا در گوشه ی شهناز می رقصید

در آن تاریکیِ شب، ماهِ بی مانندِ مجلس بود
دلم را برده بود و دلبرانه باز می رقصید

نه تنها من، تمام مرد و زن ها محو او بودند
که گویی دختری در جمع صد سرباز می رقصید

به او گفتم که بس کن دلبری را، فکر قلبم باش
ولی با صد کرشمه دختر لجباز می رقصید

هنر در پیش رقصش سر فرو آورده بود انگار
که او بیش از تصور محشر و طناز می رقصید

به لب خنده، به خنده جان، به جان شور و نشاط آورد
گمانم پیک شادی بود و با اعجاز می رقصید

حمیدرضا گلشن

به ذاتت لعنت ای دنیا که بر تو اعتباری نیست

به ذاتت لعنت ای دنیا که بر تو اعتباری نیست
تمام وعده هایت پوچ و رسمت سازگاری نیست

چه آدم ها که آزردی و با صد آرزو مردند
چه دل هایی که سوزاندی و آن ها را شماری نیست

چه بازی ها درآوردی سر هر کس به تو دل بست
نشستی تا ببازد، از تو جز این انتظاری نیست

خزان پشت خزان، حسرت پس از حسرت، اسارت، درد
در این تقویمِ نحسِ نانجیبت نوبهاری نیست

طنابِ پاره ات ما را به چاهِ سادگی انداخت
فرو رفتیم و فهمیدیم دستت،دستِ یاری نیست

هزاران خانه بر آب ِ خیال ما بنا کردی
ولی خاصیتت ویرانی است و ماندگاری نیست

یکی لبریز دارایی، یکی محتاج نان شب
عدالت پیشِ تو، جز شوخیِ تلخِ شعاری نیست

در این جا گندم از گندم نمی روید چه بد رسمی ست
به رغم سعی و کوشش، حاصلت آنچه بکاری نیست

حلال دیگران باشد تمام زرق و برق عشق
که ما آزرده جان ها را تمنای نگاری نیست

فریبت را نخواهم خورد ای دنیای صدچهره
گذر کن... بیخیال ما، که ما را با تو کاری نیست

حمیدرضا گلشن