من اگر نقاش بودم
بدنبال قلمی ماندگار می گشتم
جوهری که در سالهای عمرم
بدنبالش گشته ام را
می یافتم
و ازنقش های بی شمار زندگی
نقش آرزوهایم را
انتخاب می کردم
قلم هایی در دستان کسان دیده ام که
نقش شان بازی با رنگها
بر روی کاغذهاست
خود نمی دانند
کدام رنگ اصل و ماندگار است
کدامش ساخته دست انسانهاست
من اما
فقط بدنبال رنگی زیبا
در لباسی از جنس زمان و
گذر از،تاریکی و روشنایی می گردم
من اگر نقاش بودم
بر روی کاغذی
رقص زیبا و دلنشین دلهای عاشق را
به رنگ خدا می کشیدم
این جهان خلقت
فقط بر روی یک سرفصل کشیده شده است
که مابقی دفترش خالیست
جهان های بیشماری همانند زمین ما
وجود دارند
اگر در میان مردم شهرم
خریداری برای راه آیندگان وجود داشت
بدون هیچ شکی
از دانش روح خود کمک می گرفتم
تا برای روشنگری
با دقتی خداپسندانه
با رنگ و جوهری بادوام و ماندگار
نقش کارهای عظیم خداوند متعال را
بر روی کاغذی بکشم
من اگر نقاش بودم
نقش های بودنمان را
همچون آبی
زلال و شفاف و روان
می کشیدم
حتی برای یادآوری و ماندگاری اش
به زیر آن تابلوی نقاشی
اینگونه می نوشتم :
بیدار گردید
ای بیداردلان خاموش
و ای خواب ماندگان در راه
برخیزید و با شکرگزاری
به راه زیبای فردوس وارد گردید
چون این جهان خلقت
برای هیچکس جاودانه نمانده
براستی
من اگر نقاش بودم
نقش شیپور بیداری دلها را
در عمق قلبهای تشنه
وجا مانده از اصل خویش را
با رنگی که هرگز پاک نشود
یعنی
با رنگ خدا
می کشیدم
من اگر نقاش بودم
برای تو
که وارد قلب این دلنوشته شده ای
بی منت و بی ریا
با عشقی عمیق و آسمانی
نقش ماندگار
فردوس را می کشیدم
من اگر نقاش بودم
بر گوشه ای از یک ورق سفید
و فقط با یک نقطه کوچک
نقش جهانی که
انسانها آنرا میشناسند
را برایشان می کشیدم
حتی نقاشی زیبایی
از گذشتگان و حال و آیندگان را
در همین زندانگاه بزرگ زمین
با یک نقطه سحرآمیز و واقعی
که وجودش زنده و در گردش است
را می کشیدم
من اگر نقاش بودم ...
اسماعیل شجاعیان
به دنیایی که مسکین را طعام آرزوست
نباشی تو محتاج گرگ ظاهر چو دوست
چو از بد روزگار تَک قِرانت دهد
به عالم همه جار و منت سر نهد
بنازم به عالم دو بازوی خویش
مردن بِه از محتاج قوم و خویش
به عالم نباشد کَس تو را سینه سوز
نگاهت جز خدا به دیگر مدوز
در ره زندگی درد باید خرید
کز رنج زندگی گنج آید پدید
دعای این منه خسته و بی قرار
الهی تنت سالم و تا ابد برقرار
ابوالفضل قزاقی
آنگونه که مردم ساحل
به دریا کرد عادت
و کرم به امید پروانه شدن
به پیله
و اشک آسمان به
بی قراری
به امید بهار
عروس برف به
تنهایی
وگنجشک بی لانه در زمستان به بی پناهی
کرد عادت؛
حبسیم چون پروانه در پیله
روحمان لباسی از برف پوشیده
قصه می بافم شاید
قصهای غریب
وتلخ
از دلهایی که آرام نگرفت
وبه مقصد نرسید
اما کرد عادت
رحیمه خونیقی اقدم
از چشمانت
چکه
چکه
میچکد
کلمات
و شعر
دریا میشود
در صحرای زبان.
سجاد حقیقی