روزی نباشی زندگی فصلی پریشان می شود
روزی نباشی لحظه ها سر در گریبان می شود
چشمان بس مشتاق من سیراب دیدارت نشد
روزی نباشی چشمه ها خشک و بیابان می شود
با بوسه های آتشین دنیا گلستان می کنی
روزی نباشی این جهان سرد و زمستان می شود
تو خواب و رویا نیستی شیرین ترین افسانه ای
روزی نباشی خوابِ خوش از دیده پنهان می شود
معنا وُ شورِ زندگی همواره در آغوش تو
روزی نباشی مرگ هم بی درد و آسان می شود
آهسته حسرت های دل در سینه نجوا می کند
روزی نباشی درد و غم ناخوانده مهمان می شود
از بیکرانِ عشق تا مرز جنون گسترده ای
روزی نباشی هر طرف زنجیر و زندان می شود
در جنگِ بین عقل و دل پیروز میدان ها تویی
روزی نباشی در میان، تسلیم و پایان می شود
سجاد حقیقی
با تو از دیوارِ شب خواهم گذشت
بی تو در تکرارِ شب خواهم گذشت
چون نباشد روز و شب همراه بخت
نیست این دشوارُ شب خواهم گذشت
حاصلی جز درد و غم در کار نیست
خسته دل از کارِ شب خواهم گذشت
لحظه ها هر لحظه در دستان توست
غرق این افکارُ شب خواهم گذشت
دیده ام سرشار غم ، لبریز اشک
تا سحر بیدارُ شب خواهم گذشت
می فروشد بخت بد، گر سرنوشت
مست از بازارِ شب خواهم گذشت
روی ماهت می شود تصویر چشم
شاد از دیدارُ شب خواهم گذشت
سجاد حقیقی
روزگارِ بی پناهی در پناه کیستیم
بی نشان و بی نشانی سوی راه کیستیم
آروزیِ همدلی ها بسته کوله بار خویش
نا امید و خسته از هم رو سیاه کیستیم
جَنگ های بی هدف از انحطاط آدمیست
در گرفته جنگ وجدان در سپاه کیستیم
راه حق روشن ولی تفسیر دیگر می کنیم
تیره روز و منحرف در قعرِ چاه کیستیم
ابرهای تیره در اطراف چشمِ باز ماست
پشت ابرِ آسِمانِ بی پگاه کیستیم
در تظاد و اختلافی بی نهایت غرقه ایم
بی نگاهِ عشق و مستی هم نگاه کیستیم
غرق موجِ حرص و در آغوشِ سردِ شهوتیم
با پلیدی در کمینِ مال و جاه کیستیم
دست سرد اهرِمن بگرفته دست گرمِ مرد
بی رفیق و آشنایی، هم گناه کیستیم
سجاد حقیقی
هر کجا حرف جنونست بیانِ دل ماست
هر طرف رنگ غروبست نشان دل ماست
آه و فریاد بلندست ز هر گوشه ی درد
آنچه از جنس سکوتست زبان دل ماست
سایه افکنده به ایام، همای غم عشق
ابر اندوه چه تاریک میان دل ماست
می کِشد شعله به آرامشِ شبهای بلند
آهِ بی تاب و قراری که نهان دل ماست
بی گمان ظاهرِ هر عشق چو قندست و عسل
روز و شب باطنِ این زهر عیان دل ماست
ماجرا صحبتِ از شیوه ی پر عشوه ی توست
ناز چشمانِ تو زنجیر و عنان دل ماست
تا کجا هجر و جدایست شعار لب دوست
قصد این حادثه تاراجِ جهان دل ماست
دیر گاهیست کسی چشم خمارِ تو ندید
بی تو این فاصله پایان و خزان دل ماست
سجاد حقیقی
در این آشفته بازار خیالم جانِ جان باش
در این محنت سرا جان مرا یک همزبان باش
چو ریزم همچو تک برگِ خزان در پای این عشق
تو هم پرواز هر برگ رها در این خزان باش
من این افتاده از پای و تو آن آهوی سرمست
تو کمتر سوی هر دشت و چمن بی من دوان باش
نگاهم خیره بر سقف همین زندان کوتاه
فلک بشکاف و آن سوی نگاهم بیکران باش
جهان بن بستِ غم، کوی فنا و ناامیدیست
تو تنها کور سوی امیدم در کهکشان باش
گرفتارم به این روز و شبت آغوش هر سال
من افتادم به تکرار زمان تو بی زمان باش
تنم خشکیده از اشک روان هر لحظه از درد
من این صحرای بی بار و برم سرو چمان باش
ندانم چیست این راه و روش این عشوه این ناز
نمی خواهم کسی غیر تو را پس مهربان باش
سجاد حقیقی