دلم اندازه ی یک لحظه ی دیدار تب دارد
هوای طعم سیب و باغ انگور و رطب دارد
اگرچه گفته بودی با دلم همواره خواهی بود
نمی دانم ولی دلشوره هایی بی سبب دارد
خیابان های شهری که به دنبال تو می گشتم
برایم خاطرات خوب و شیرین هر وجب دارد
گذر می کردی و هرگز نمی دیدی به دنبالت
سر دیوانه ای هذیانی اش را زیر لب دارد
تو را می دیدم و ناز شراب آلوده چشمت را
که دائم گفتگو با ماهتاب و نیمه شب دارد
همانجائی که نجوای غروب جیرجیرک ها
سخن ها از کبوترهای با اصل و نسب دارد
نگاهم کردی و گفتی طلوع صبح نزدیکست
و این حال و هوای خوش دعائی مستحب دارد
علی معصومی
بنام خدایی که سنگ افرید
دلم را برای تو تنگ آفرید
دو چشم مرا عاشق دیدنت
دو چشم تو را بهرجنگ افرید
تو را معدنی از گهرهای ناب
مرا مرد بیل و کلنگ افرید
به همراهی صخره های بلند
برایم دو تا پای لنگ افرید
مرا گرچه از دوری روی تو
دلاشفته و گیج و منگ آفرید
ولیکن تو را ای گل نازنین
فریبا و زبر و زرنگ آفرید
تو را در بلندای کوهی بلند
چنان ماه و ما را پلنگ آفرید
علی معصومی
گفتی که طی شود شب هجران ولی نشد
بر پا شود طلوع درخشان ولی نشد
سرگشتی اگر چه به غایت رسیده است
دل می رسد به مقصد و سامان ولی نشد
گفتی جوانه می زند و تازه می شود
گل بوته های دشت و بیابان ولی نشد
پر می شود فضای مسیر عبورمان
از خنده های سمت خیابان ولی نشد
در لحظه های رفته به تاراج ناخوشی
باشد همیشه فرصت جبران ولی نشد
دادم به دست تو همه ی اختیار را
تا جان دهم بپای تو جانان ولی نشد
دیدم که خنده کردی و گفتی نکو شود
این بینوای بی سر و سامان ولی نشد
من بودم و تو بودی و گفتم که به شود
سرشاخه زار عاشق باران ولی نشد
من عاشق بهار و تو پابند سرنوشت
غافل نبوده ام ز تو یک آن ولی نشد
گفتی چرا به شهر و دیارم نیامدی؟!
می خواستم همیشه به قرآن ولی نشد
علی معصومی
سر به زانو بگذارم شب نجوای تو را
بین صد اختر چشمک زن دنیای خیال
به تماشا بکشم نقره و مینای تو را
شانه در شانه مهری و دلاشوب پگاه
تا هویدا بکند روی پریسای تو را
آسمان تا به زمین فاصله داری از من
به چه تصویر کنم چهره زیبای تو را؟
شوق دیدار تو و سینه پر حسرت من
جلوه ای کن که ببینم قد و بالای تو را
دست من کوته و مهتاب چکاد تو بلند
تا کجا چاره کنم حل معمای تو را
آمدم تا که بنوشانیم از چشمه نوش
پا نهم گستره ساحت صحرای تو را
همدم آهم و همراه نسیم سحری
صد جنون وسوسه دارم تب لیلای تو را
مانده ام در گذر ثانیه و مهلت عمر
وای اگر سر نکُنم فرصت فردای تو را
علی معصومی
افتاد سر شانه ی ماهور بلوطی
آرام چنان ژاله که در حال سقوطی
نوشید کمی شبنم و خندید بشوقی
چرخید سرشانه به منوال و منوطی
لغزید به گودل ترک خورده ی خاکی
کوشید به تغییر و فرآیند هبوطی
روئید ولی سبزتر از شاخه پیرش
برگید ولی نرم تر از ساق سبوطی
رقصید به هنگام سحر همنفس باد
بالید ولی در گرو شرط و شروطی
نالید به هر شاخه آن نغمه ساری
کوچید سر شانه آن قمری و طوطی
زیباست کنون در گذر عاقل و مستی
خوبست هم او در نظر زاهد و لوطی
دیریست به لطفش همه همسایه اویند
او نیست ولی منحصر خط و خطوطی
علی معصومی