مرا هر کوه و سنگی می شناسد

مرا هر کوه و سنگی می شناسد
شب و ماه و پنلگی می شناسد

مرا با کهنه زخم سینه سوزم
صدای هر تفنگی می شناسد

نیافتادم اگر از پا ولیکن
مرا هر پای لنگی می شناسد

میان اینهمه غم ها مرا هم
دل غمگین و تنگی می شناسد

من آن برنو به دوشم که تنم را
قطار هر فشنگی می شناسد

پس از نیش زبانهایی که خورذم
مرا هر مار زنگی می شناسد

من آن مستم که حام باده ام را
شراب هر شرنگی می شناسد

به سیلی صورتم سرخست اما
مرا هر آب و رنگی می شناسد


علی معصومی

خنده حتی لحظه ای را بی تو همراهم نشد

خنده حتی لحظه ای را بی تو همراهم نشد
ژاله ی چشم تری هم صحبت آهم نشد

بغض سردم را خیابان در خیابان ریختم
ناله ها کردم در گوشی که آگاهم نشد

هرچه رویای تو را در سینه با خود کاشتم
آرزو های قشنگم یار گه گاهم نشد

با نگاه چهره ات از پشت دیوار خیال
اختری در آسمان و پرتو ماهم نشد

خون دل خوردم به پای سیب سرخ گونه ات
یک انار از شاخه ای ناچیده خونخواهم نشد

آرزو دارم جهانت غرق زیبایی شود
منکه از این روزگاران انچه میخواهم نشد

نوجوانی و جوانی نقد خوبی بود و من
جز غم و حسرت بهای عمر کوتاهم نشد

تا گریبان سر فرو بردم به خلوتگاه خویش
روشنای عکس ماهی در دل چاهم نشد

علی معصومی

مژه بر هم بزن و غرق تمنایم کن

مژه بر هم بزن و غرق تمنایم کن
واله و دربه در نرگس شهلایم کن

من جامانده ترین فوج کبوترها را
همدل و همسفر پوپک صحرایم کن

چشم تو آینه جلوه زیبایی هاست
روی هر غمزه خود راهی دریایم کن

دربدر گشته ام از فرصت نادیدن تو
پرده بردار و گلاویز تماشایم کن

سرخی سیب تو را لحظه رویا چیدم
گفتی اما که در این حادثه حاشایم کن

ای که از مشرق امید و صفا می آیی
با مسیحا نفسی دیده ی بینایم کن

به جنونم بکش و شعله بزن جانم را
تل خاکستری از کوچه لیلایم کن

همتی کن که چنان ذره به بادم ندهی
فارغ از دغدغه شاید و امّایم کن

به فدای تو اگر بر سر یاری هستی
پیش ما صحبتی از مژده می آیم کن


علی معصومی

در عین بی ترانگی پر از آواز خسته ام

در عین بی ترانگی پر از آواز خسته ام
چون بغضَ در گلویم و تاری شکسته ام

من غیر آنچه را که نیاید به کار دل
در کوله بار زندگی خود نبسته ام

ته مانده سکوتم و جامانده از حضور
در پیچ و تاب حوصله از پا نشسته ام

بر شانه های موج پریشان بیدلی
چون تخته های زورق از هم گسسته ام

در پیش پای بسته من دام و دانه چیست
تا قید دام خود زده از دانه جسته ام

علی معصومی

قرار از دل گرفت و بیقراری را نصیبم کرد

قرار از دل گرفت و بیقراری را نصیبم کرد
شب و هذیانی و چشم انتظاری را نصیبم کرد

اگرچه خوشه خوشه یاسمن بر شانه میریزد
پر از اندوه و حسرت کوله باری را نصیبم کرد

خدا عزت دهد چشمان مست ناز داری که
شرار از شوکران پر عیاری را نصیبم کرد

به پشت پلک هایش مهره مار است می دانم
که با افسونگری هایش خماری را نصیبم کرد

خدای معبد چشمان هندوی پر از خوابش
مرادم را نداد و سهم خواری را نصیبم کرد

صبوری کردم اما صبر هم اندازه ای دارد
نشد درمان درد و زخم کاری را نصیبم کرد

تمام هستی ام را خاک راهش کرده ام اما
نمی دانی چه روز و روزگاری را نصیبم کرد


علی معصومی