گفتی که طی شود شب هجران ولی نشد

گفتی که طی شود شب هجران ولی نشد
بر پا شود طلوع درخشان ولی نشد

سرگشتی اگر چه به غایت رسیده است
دل می رسد به مقصد و سامان ولی نشد

گفتی جوانه می زند و تازه می شود
گل بوته های دشت و بیابان ولی نشد

پر می شود فضای مسیر عبورمان
از خنده های سمت خیابان ولی نشد

در لحظه های رفته به تاراج ناخوشی
باشد همیشه فرصت جبران ولی نشد

دادم به دست تو همه ی اختیار را
تا جان دهم بپای تو جانان ولی نشد

دیدم که خنده کردی و گفتی نکو شود
این بینوای بی سر و سامان ولی نشد

من بودم و تو بودی و گفتم که به شود
سرشاخه زار عاشق باران ولی نشد

من عاشق بهار و تو پابند سرنوشت
غافل نبوده ام ز تو یک آن ولی نشد

گفتی چرا به شهر و دیارم نیامدی؟!
می خواستم همیشه به قرآن ولی نشد

علی معصومی

تا به کی زل بزنم ماه دلارای تو را


سر به زانو بگذارم شب نجوای تو را

بین صد اختر چشمک زن دنیای خیال
به تماشا بکشم نقره و مینای تو را

شانه در شانه مهری و دلاشوب پگاه
تا هویدا بکند روی پریسای تو را

آسمان تا به زمین فاصله داری از من
به چه تصویر کنم چهره زیبای تو را؟

شوق دیدار تو و سینه پر حسرت من
جلوه ای کن که ببینم قد و بالای تو را

دست من کوته و مهتاب چکاد تو بلند
تا کجا چاره کنم حل معمای تو را

آمدم تا که بنوشانیم از چشمه نوش
پا نهم گستره ساحت صحرای تو را

همدم آهم و همراه نسیم سحری
صد جنون وسوسه دارم تب لیلای تو را

مانده ام در گذر ثانیه و مهلت عمر
وای اگر سر نکُنم فرصت فردای تو را


علی معصومی

افتاد سر شانه ی ماهور بلوطی

افتاد سر شانه ی ماهور بلوطی
آرام چنان ژاله که در حال سقوطی

نوشید کمی شبنم و خندید بشوقی
چرخید سرشانه به منوال و منوطی

لغزید به گودل ترک خورده ی خاکی
کوشید به تغییر و فرآیند هبوطی

روئید ولی سبزتر از شاخه پیرش
برگید ولی نرم تر از ساق سبوطی

رقصید به هنگام سحر همنفس باد
بالید ولی در گرو شرط و شروطی

نالید به هر شاخه آن نغمه ساری
کوچید سر شانه آن قمری و طوطی

زیباست کنون در گذر عاقل و مستی
خوبست هم او در نظر زاهد و لوطی

دیریست به لطفش همه همسایه اویند
او نیست ولی منحصر خط و خطوطی

علی معصومی

چه تفاوت که خزان یا که بهاران باشد

چه تفاوت که خزان یا که بهاران باشد
سال و ماهیکه در آن قحطی باران باشد

جز تبانی هدف دیگر اگر هست بگو
از بهاری که هوا خواه زمستان باشد

بیشه با باغ و بیابان چه تفاوت دارد
هر کجا تیغ و تبر سلسله گردان باشد


گل پرپر شده بازیچه باد است رفیق
گرچه از دامنه ی قمصر کاشان باشد

ساحل و زورق و دریا همه نا آرامند
وای اگر موج بلا مژده طوفان باشد

خاک هر خطه طلائی بشود یا نشود
گنج در گوشه ویرانه فراوان باشد

برج و بیغوله شبیه اند اگر حرمت شهر
دست یک عده ای از مردم نادان باشد

خنجر از پهلوی سراب خجالت چه کشید
گو به دست پدرش رستم دستان باشد

عالمی مانده به خونخواهی خونین کفنان
گرچه هر حادثه را نوبت تاوان باشد

علی معصومی

مرا با عطر گندمزار صحراها کجا بردی؟

نگاهم کردی و لبریز آهم کردی و رفتی
به گیر و دار لبخندی تباهم کردی و رفتی

شب بی تابیم را اتفاقی تازه بخشیدی
دلاشوب تماشای پگاهم کردی و رفتی

مقیم آسمان بیکران شهر خود بودم
اسیر پرتوی از قرص ماهم کردی و رفتی


نمی دانی ولی انبوهی از وهم و خیالاتم
از آنروزی که غرق اشتباهم کردی و رفتی

به خود گفتم که تا روز ابد همراه من باشی
فدای ناز چشمانت سیاهم کردی و رفتی

میان جاده ای از حسرت و اندوه بی پایان
گرفتار رفیق نیمه راهم کردی و رفتی

نمی بخشم تو را ای بخت لاکردار بدفرجام
که زندان مکافات گناهم کردی و رفتی

مرا با عطر گندمزار صحراها کجا بردی؟
پر از دلشوره های رقص کاهم کردی و رفتی

علی معصومی