ما خاک راه اهل صفا و محبتیم
دردی کشان بزم وفا و ارادتیم
در امتداد قافله شور و زندگی
ما راهیان مقصدی از بی نهایتیم
.
درد دلیست پیش عزیزان اگر دمی
در مجلس رفاقتشان گرم صحبتیم
از ما اگر که رفته خطا در مقامشان
گردن نهاده بر سر دار ملامتیم
دلدادگان ماه شبانگاه آسمان
چشم انتظار صبح سپید سعادتیم
فردا که سعیمان به ترازو عیان شود
در ساحت حمایتشان غرق حاجتیم
ما را فقط به گوشه چشم کفایتست
در زمره ی شفاعت اهل کرامتیم
علی معصومی
من از شهر حساب کوی انتگرال می آیم
من از آلونک تنهای رادیکال می آیم
فدای طاق ابروی بتا زیبای یونانی
گهی تا اپسیلون در حد اضمحلال می آیم
توانم را به پای لُگنپرین ها هدر دادم
به پای مشتق هر تابع از دنبال می آیم
میان بازه ای بس دور و ناپیدای آ و ب
به سمت بینهایت فارغ از جنجال می آیم
تهی هستم ولی از انحنای نقطه جبری
برای منطق و تفسیر و استدلال می آیم
گهی گنگم گهی گویاترین مجموعه را دارم
گهی سالم گهی ناقص گهی نرمال می آیم
مرا از رشته ی دنباله دار غم نترسانید
که از طول زمان با قصد عرض حال می آیم
علی معصومی
گرچه در کل جهان مثل تو مغرور نبود
خنده ای بر لب آن توتم تیمور نبود
پیش از آنی که به آتش بکشی عالم را
خم ابروی کسی اینهمه هاشور نبود
آمدی تا که به غارت ببری شهری را
مثل من هیچکسی اینهمه مسرور نبود
آی ای تاک پر از خاطره سرمستی
سهم ما از تو فقط خوشه انگور نبود
گرچه با تیغ نگاهت دل و دین را بردی
گردن خسته ما لایق ساطور نبور
تو خودت باعث دوری و فراقی ور نه
راه آواره به کاشانه تو دور نبود
من نگاهی بکنم از تو چه کم خواهد شد؟
چشم لامذهب ما آنقدراَم شور نبود
علی معصومی
باز برگرد و بیا بی سرو سامانم کن
واله و درد به در هرچه خیابانم کن
تو که صد آینه تصویر تماشا داری
غرق زیبایی خورشید درخشانم کن
مثل یک برگ خزانیکه فرو می افتد
بعد هر حادثه بازیچه طوفانم کن
شاید این باره به دریا برسانی ما را
چشمه در چشمه پر از نغمه بارانم کن
در افق های پر از آبی اقیانوست
قطره ای بر سر امواج پریشانم کن
لحظه های خوشمان را به تماشا بگذار
محو آرامش مزگان غزلخوانم کن
من لب تشنه تر از خاک کویرستان را
همدم ساحل بارانی گیلانم کن
شانه بر شانه شبهای مه آلود بزن
سر همراهی یک خاطره مهمانم کن
تو همانیکه غمت را به دلم جا کردی
چاره صفحه تقویم زمستانم کن
علی معصومی
شب بود و هواخواهیت ای ماه نبودی
من غرق فریبائی تو... آه نبودی
چیزی من از این واهمه در یاد ندارم
جز اینکه در آن لحظه کوتاه نبودی
من بودم و یک مرحله تا مرز نبودن
آنجا که زمین خوردم و همراه نبودی
فهمیدم اگر بی تو بمانم همه هیچم
وامانده به هر حادثه هرگاه نبودی
نور سحر و پرتو امید کجا داشت
تا شاهد این خیمه و خرگاه نبودی ؟
کو اینهمه بازار و تماشا و خریدار؟
روزی تو اگر بر سر آن چاه نبودی
برگرد و بیا از غم دیرین برهانم
ای دلبر جانانه تو خودخواه نبودی
علی معصومی