اینجا شمعی روشن است
در سیاه چاله ای از تاریکی بردبار
هیاهوی چراغها، دور از جاده است
در میان راه، پشت هر درختی بوسه ای جا مانده
شپ پره ها به دنبال نور
شاخه ها را نمیبینم
گویی ستاره ای میدرخشد
شاید چشمانت، راه گمشده ام را نشانی می دهد
هنوز شمعی در دست دارم
باد هم می آید
ستاره کورسویی رو به خاموشی است
عمق تاریک سیاهی دنبال ستاره است
و من غرق در آن تاریکی
باورهای رنگ باخته بی رنگی بر رخش پیداست
ساغری در دست و بوسه برلبانش جاریست
و سیاهی در کمین
خورشید در دل مردم غروب کرده است
و شب، پرده دار ظلمت است
گریزی نیست، این آخرین بوسه است
احسان ناجی
صبح امیّد شروع هیجان خواهد شد
و نگاهت سبب قوت جان خواهد شد
تا تو هستی نفس و عشق ودل من یک عمر
دوستت دارمِِ من ، ورد زبان خواهد شد
بی تو میمیرم و با خاطره میپیوندم
تو نباشی دل تنگم نگران خواهد شد
میرسد روز وصال من و هنگام قرار
هرچه میخواستی از عشق همان خواهد شد
خون دل خوردم و تقدیر مرا با خود برد
به جهانی که جهان گذران خواهد شد
عمر ما میگذرد فرصت چندانی نیست
آدم آماده ی رفتن ز جهان خواهد شد
وقت رفتن اثر شعر مرا خواهی دید
طبع شعرم غزل روح و روان خواهد شد
بهزاد غدیری
قسم به قهوه
که دانه هایش
خواب را
از چشم هایم می رباید
ودر مصاف با
فراموشی
یاد تو را
هرآن
به زبان
می راند
و زنده نگه می دارد
قسم به قهوه
که دانه هایش
عطر تو را
هر آن
به مشامم
می پراند
ویاد تو را
برایم زنده می دارد...
حمیدرضاابراهیم زاده