بگذار بگویم
بغض که می کنی،
گریه ام می گیرد.
خنده ات که بگیرد،
حالم از همیشه بهتر است...
می بینی زندگی ام را؟
به دلت بند است؛
بند دلم...
عادل دانتیسم
آن همه راه
قدم
شانه
نگاه
آنهمه شعر سرودن
باران
خندیدن
قصهای بود که انگار خیال
همه شبها درِ گوشم میخواند
آخر قصه که میگفت:
کلاغی نرسید
خواب بودم دیگر
پخته بودم پیشترها
اما
خام بودم دیگر
احمد صفری
با عشق تو تقدیرِ دلم درد نبود
پاییز برای شاعرت زرد نبود
سرمای زمستان غمت طولانیست
ای کاش هوای رفتنت سرد نبود
مهدی ملکی الف