باوکه‌م ئه‌ور بوو و دایکه‌م واران
منیش مشته‌له داریکی له له‌یلان
یه‌کجار پاراو نبوم له ئه‌وان

پدرم ابر بود و مادرم باران
من هم نهالی کوچک در بیابان
که هرگز سیراب نشدم از آنها...


سعید فلاحی

دیگر ترانه ای نمی خواند

دیگر ترانه ای نمی خواند
اَبری که روی شانه هایش
پیکر خورشید را تشییع می کرد؛
تا جنازه ی آفتاب
آرامش آغوش خاک را حس کند
در هوای چشمان پائیزی که
از تیغ سلاخی تابستان می تابد
بر خاکِ مزار تمام شعرهای ناکام
انگار در این قبرستان
غزل های مُرده تشنه ی فاتحه اند!


مرتضی سنجری

شیطان باش وسوسه ام کن

شیطان باش وسوسه ام کن
به چیدن میوه ی ممنوعه ی لبانت
تبعید کن مرا به آسمان آبی آغوشت
آتش باش وشعله بکش بر حریر سرد تنم
اصلا شش دانگ جهنم را بگذار به نامم کنند
بیا وبمان ,تا تلالو آفتاب مهربانیت
بوسه ی سرخی باشد بر لب اندوه زمان ...

فاطمه مقیم هنجنی