لب هایمان خاموش
و دل شده
آتش بیار معرکه
زینب احمدی
از پشت پنجره یک کوچه می گریست،
بر نقش مانده از آن عابری که نیست
آرام وساکت و یک ریز گریه کرد
اما نگفت که آنکس که نیست کیست
این انتظار من وکوچه دائمی ست
در قاب پنجره، چشمی که مرده زیست
مردی نیامده آهی کشید و رفت
آهی به وسعت شعری که گفتنی ست
پاییز و کوچه ی مملو از خزان
در انتظار عبوری گذشته زیست
دیگر به پنجره چشمی نمانده است
امید کوچه ی بن بست جاهلی ست
من، کوچه، پنجره، از یاد رفته ایم
مفهوم ماندن در این خرابه چیست؟
عباس جفره
الا ای ترک شیرازی که کردی با دلان بازی
همه شاعر ولی گویی که با انان نمیسازی
نه حافظ ها نه بهجت ها نه صائب ها ن ملت ها
تو باید دست من افتی که بینم بهچه مینازی
سمرقندوبخارا را برایت گور میچینم
که در میدان عاشق ها نمی جنگی و میبازی
سردست تن پا را دگر دست تو نسپارم
مگر وقتی که دل دادم چه کردی غیر لجبازی
تمام روح اجزا را مگر در خواب ها بینی
بنازم ناز روحم را که می ارزد به شیرازی
محسن رضایی خلف بادام