در ره عشق جان و سر باید داد
همچو حلاج سر به دار باید داد
گاهی به زیر باران باید رفت
تن به باران بی چتر باید داد
زیر باران تنها بهانه می خواهد
دلتنگی های عاشقانه می خواهد
قدم زدن دونفره شبانه می خواهد
رقص و آواز و ترانه می خواهد
مرا غم کوله باری داده دستم
چنین است عاشق باده پرستم
نمیخوانی تو از چشمان مستم
چون مست از باده جام الستم
تو بودی دلم را به میخانه بردی
زکوی عاشقی تا شهر بیگانه بردی
به غربت مانده ام ای یار دیرین
مست عشق بودم که پیمانه بردی
می گفتی از عشق چون قند و عسل
میخواندی بگوشم همه شعر و غزل
گفتگوی عاشق و معشوق را چه سود
عشق هم سرابی بیش نبود از روز ازل
عسل ناظمی
خزان بود و هنگامه برگ ریزان
در فکر و اندیشه ام بهار پویا بود
گذشت آن پویایی و رسید پاییزی دیگر
در اندیشه ای در غلیان
در این باد هنگامه خیز
تلاطم ها را متوجه
پس بودم بدنبال اندیشه ای کار ساز
در ترسیمی دیگر از خزان
در فکرم بهترین ترسیمها را نشان
ولی هنگامه ای بر پا کرد این باد خزان
در این نگرش تلاطمهای صعود مانند
اگر هیجانی بود بس بود
اگر تلاطمی بود از ناکس بود
وقتی رسیدم به خود
خودی دیگر نبود
صعودی بود در رویایی هیجانی
که ترسیمش دیگر خالی بود در خالی
پاره پاره شده بود این کاغذ زیبایی
غربتی بود همراهش
که می کاوید برگهای حقیقت را دوباره
میگفت در آوازی حقیقت گونه
کجایی ای عمر گرانمایه
کجایی ای زمان از دست رفته
کجایی ای چشمان گشوده
کجایی ای آهوی فداکار انسانی
کجایی ای صداها
درتنگنای ظلمانی حقیقتها
بشنو صدای نفسها را
که در سنگلاخی از هیجانی صعودی هنوز مانده
که جویای شوری است دیگر
حال نگاهی واضحتر
با واقع گرایی بیشتر
بدور از شعار
با شعوری بیشتر
و اینبار در شستن چشمهایمان دوباره
در نگاهی دیگر
بیاندیشیم
مقامی انسانی را
ریزشهای رحمت بارانی را
احمد رضا رهنمون
زمین زاد من
از آن خروشانی خورشید سرخ
موهایت را رویاندم.
از جزر و مد مواج اقیانوسی
صدایت را نواختم
از ابر بارانی ساحل گیسویت
اشک هایت را جاری کردم.
و انگاه تو را پدید اوردم
روحت را ازاد
جسمت را جنگل
و دلت را از جنس خاک نهادم.
زمین زاد من.......
سپنتا آرمیتی