شبیه بغضم و خیال می کنم که پس شادم
صدای تیشه شکسته ی خیال فرهادم
گذشته آب از سرم که دل زدم به دریا من
خدای من گواه در گلو شکسته فریادم
نبوده است در سرم مگر هوای تو هرگز
ببین از آسمان آبی تو رفته پهبادم
چرا به تیر غیب می شود چراغ من خاموش
به ادعای باطل رقیب سست بنیادم
صدای من اگر شکسته در گلو نمی خواهم
هوای خرم بهار خنده ات رود از یادم
تو از کنار حرف های من گذشته ای ساده
تو سرخی شکوفه ای مرا ببخش من... بادم
تو رفته ای غروب مانده بغض را نمی دانم
دلم گرفته گریه می کنم تو فکر کن شادم
تو رفته ای سراغ باقرت نمی گیرم؟
شنیده است گوش نانجیب داد و بیدادم
محمد باقر انصاری
خدا را چه دیدی شاید یک روز فهمیدیم راز گل سرخ را
از بغض معصومانه ی قناری ها پرده برداشتیم
و ما هم به لطیفه ی تکراری جیرجیرک ها بلند بلند خندیدیم
خدا را چه دیدی شاید شبی ترجمه کردیم اندوه شب بوها را
و شقایق های بی کاشانه هم پابند شدند
درست در خاطرات کویری که باور داشت دریاست
دستم را بگیر تا به خانمان برگردیم
خانه ای که خورشید هر روز به سمت آفتابگردان هایمان سرگردان است
خدا را چه دیدی شاید سنگ ها از آئینه ها دل نازک ترند
زندگی ماجرای افتادن پریست از آسمان به زمین
و عمر تنها حساب لحظه های دوست داشتن
کاش یکبار به پچ پچ موریانه ها گوش می دادیم
بودن ساده بود
اما رفتن
همه چیز از همینجا سخت شد ...
دستم را بگیر تا به خانمان برگردیم
خانه ای که خورشید هر روز به سمت آفتابگردان هایمان سرگردان است
سیدحسن رحمن نیا
ای که با دوری خود خاطر نشانم کرده ای
راستی بد موقعی بی هم زبانم کرده ای
تازه فصل گل شکفتن بود بعد از سالها
عندلیبم لیکن از غم نوحه خوانم کرده ای
یک سبد سیب ار محبت دیگری آورده بود
طفلکی غافل که از دل مردگانم کرده ای
عشق در تقدیر ما حالات مطلوبی نداشت
در همان بد حالتی هم امتحانم کرده ای
دیدی از مهر تو دل در سینه ام سنگین شده
بار سنگینی به دوش ناتوانم کرده ای
منکه زار زخم های عشق تو هستم ولی
بسکه جان در بردم از غم پهلوانم کرده ای
ان ظرافتها که در طبعم تو دیدی پوچ شد
غم ،زمخت از دردهای بی امانم کرده ای
کهربایی بودم همچون سوسن صحرای سبز
چون شقایق خون به جان و ارغوانم کرده ای
فرش زیر پای تو چشمان مابود و دریغ
خوش لگد کوب قضای آسمانم کرده ای
خواستم در شام آخر سکر صهبایت شوم
بی خبر زانکه به زهرت شوکرانم کرده ای
من خداوند دلم ، دل بستگی هایم خداست
یارب اما بنده ی ویل و جنانم کرده ای
من پتو می پیچم از پرهیز بر پیکر ولی
ای غزل رسوای چشم این و آنم کرده ای
مردمان بر من ترحم میکنند نامهربان
شاهدخت شعرم و بنگر چه سانم کرده ای
جای خالی تو پررو میکند هتاک را
آوخا آماج هر تیر و کمانم کرده ای
گل فرستاده کسی چون خار در دیده نشست
او نمی داند بهاران را خزانم کرده ای
غیر تو غیری دگر ، راهی نمی یابد به دل
عشق را در بند بند استخوانم کرده ای
از قدر خانان نبودم وامق .ار عذرا شدم
تو به جادوی نگاهت جاودانم کرده ای
شب شد اما ،باز بازوی تو بالشت کسی ست
خاطرت باشد که هرشب خون به جانم کرده ای
الهام امریاس
غم دل با که بگوییم که غمخواری نیست
شانه که هیچ در این غمکده دیواری نیست
هر چه گشتیم در این گوشه ی ویرانه ی ما
همه تن خواب و کسی همدم بیداری نیست
بس که تنها شده ام گوش کسی همنفس
این همه درد و غم و غصه ی تکراری نیست
گفته بودند ز کوتاهی عمر اما مرگ
بی وفا با منش انگار سر یاری نیست
جرعه ها خورده ام از درد و ز بس مدهوشم
بعد ازین جرعه دگر میل به هشیاری نیست
علیرضا محمدی