خدا را چه دیدی شاید یک روز فهمیدیم راز گل سرخ را
از بغض معصومانه ی قناری ها پرده برداشتیم
و ما هم به لطیفه ی تکراری جیرجیرک ها بلند بلند خندیدیم
خدا را چه دیدی شاید شبی ترجمه کردیم اندوه شب بوها را
و شقایق های بی کاشانه هم پابند شدند
درست در خاطرات کویری که باور داشت دریاست
دستم را بگیر تا به خانمان برگردیم
خانه ای که خورشید هر روز به سمت آفتابگردان هایمان سرگردان است
خدا را چه دیدی شاید سنگ ها از آئینه ها دل نازک ترند
زندگی ماجرای افتادن پریست از آسمان به زمین
و عمر تنها حساب لحظه های دوست داشتن
کاش یکبار به پچ پچ موریانه ها گوش می دادیم
بودن ساده بود
اما رفتن
همه چیز از همینجا سخت شد ...
دستم را بگیر تا به خانمان برگردیم
خانه ای که خورشید هر روز به سمت آفتابگردان هایمان سرگردان است
سیدحسن رحمن نیا