می گفت معمای تاریکی را نمیدانم

می گفت معمای تاریکی را نمیدانم
ولی آموختم که چگونه بر آن غلبه کنم
چرا که آنوقتی که به عمق نومیدی رسید
و تاریکی را بسان چتری می دید
که بر همه وجودش مستولی
معلمی دلسوز به یاریش شتافت
که حکایت از دختری است نابینا و ناشنوا
که باعث آن در نوزادی
ابتلایش به بیماری عفونی بود
و معلمش بود که در کودکی
به کمک ضرب آهنگ انگشتهایش
آموخت به او کلمات و طریقه ارتباط را
حال با سعی و تلاش وافرش
و با دستان تلاشگرش
نوشته هایش شد زبانزد عام و خاص
و کتابهایش چون راهنمایی بر تلاشگران
اراده آدمی را چنان توصیف
که آوردهایش در صورت خواستن
در شرایط رنج و عسرت بسیار
در فراوانی چالشهای زندگانی
باقی گذارد حاصلی پربار از زندگانی
چرا که این نیاز انسانی
مبداش عشقی است لایتناهی
که منبعث است از عشق و موهبتی جذاب
که مشتاقان را رهسپار کوی یار کند
یارانی که ارتباطشان بود
از طریق لمس دستها و لبها
که در عین ناامیدی بسیار
ثابت کردند
که عاقبت جوینده یابنده بود
که حقیقت اراده انسانی
بسان سیمرغی شتابان است
که خواستن توانستن است
که دانایی توانایی است
که شور زندگی بسان طلوعی است
همچنان درخشنده و تابنده
و همچنان ثابت در ادامه رشد زندگی انسانی

احمد رضا رهنمون

این بار اول سطرم

این بار اول سطرم
چگونه کلماتی را نگارش
این سطر و بقیه سطرها را چگونه نگارش
باید از واسازی کلمات شروعش باشد
با درهم ریختگی خطوط قبلی
با تعویض یا تعبیر جدیدی از عبارات
میخواهم واژه هایی از ساختن بنگارم
از انسان سازی
از ساخته شدن

از بازسازی
از واژه های حقیقت گونه
آه چه بگویم از دلتنگی واژه ها
چه بگویم ای رهروان
در دوباره کارایی فروافتاده هایی در دلتنگی های انسانی
باشد تا دوباره بازتعریف کنیم بِه زیستن را
آنگاه که از سکوت خفته ها
یا از بغضهای در گلو سخن به میان آید
با نگاهی به سقف آسمانی مان
اگر مشاهده گر نقاب خاکستری بر روی آنیم
سعی مان در تلاشی بیشتر
با کمک از گزیده های جدید
که آن نقاب قبلی را برداشته
تا رنگ زیبای این سقف حقیقی
قابل تبیین باشد
تا شاید چراغهای آسمان مان را
دوباره با نور ستاره ای مشاهده گر باشیم
آه ای ستاره من
ای که در قلب آسمانی
بیا و این تقدیر را عوض
بیا تا با یکدگر
نگارش گر دوباره تقدیر خوب مان باشیم
تا دیگر نباشد
نه شکسته دلی
نه خسته دلی
درست مثل شبی بارانی
وقتی این بار چشمان مان را باز
آسمانی آبی
با رنگ آبی چشم نوازش
در برابر دیدگانمان باشد
قبول کنیم که دیگر گریه ای نباشد
این بار خنده های شادی گوش نواز آسمان آبی مان باشد.

احمد رضا رهنمون

در این ناموزونی چرخ زمانه

در این ناموزونی چرخ زمانه
در این کژدلی روزگار
با این افتان و خیزان ناموزون
و در این حیات ستانده شده
احساس می کنی خستگی در تَن را
که حال مرور میکنی چرخ نامیزان ایام را
قالبی دیگر زدن بر این خستگی به مصلحت
یا سر در گلیم انزوا بردن راه حل
آری سخت دلمان گرفته
غم زده ایم در این رنج و گریز
خسته دل از این چرخشهای سخت و بلا خیز
گسسته از این غبارهای گردون زمانه
مچاله ایم از این خط خوردن های مکرر
مات و مبهوتیم در اندوهی مکرر
در کنار پنجره های شکسته وجودی
در این روزگار غم و درد و نبود چراغ امید
در این روزگار دروغ و چند رنگی
در این روزگار گیر کرده پشت دیوارهای تو در تو
در این روزگار زیستن در عدم دگردیسی در گذران زمان
باورم در این، باقی نیستیم فانی هستیم
پس کجاست مرهم دل
مباد این زخم کهن
سرباز کند بار دگر
بیا و معنای جذابیت انسانی
در باوری دوباره را
در برابر چهره های عام و خاص معنا کنیم
و هم شیدایی مقام انسانی را
در نو گل خنده های عشق به زندگی تعبیر کنیم
بدان
هنوز دربهای دوستی بسته نشده
هنوز حس بهتر بودن در بهتر زیستن
در میزان بودن چرخ روزگار است
در مدیریتی برخاسته در مهر و وفا
تا بار دگر چهره های خندان
سوار شدن بر این چرخ و فلک را نظاره گر شود
تا بار دگر
توصیف کنیم رخسار زمانه را
که از زیر نقاب ترس بیرون پریده
و لبخند را بر لب
و امید را بر دل استوار کرده.


احمد رضا رهنمون

نگاه کن به آنها

نگاه کن به آنها
انگار با چشمهاشان حرف میزنند
انگار در رنجند
میگویند قصه آدمها نباید تنیده در رنج باشد
که باید سبک و سیاق ها را تغییر داد
حال که چنین شد
اگر به آن ابرهای سفید صدایمان نرسد
ولی موجهای دریا
صدای ما را به بیکرانها خواهند رساند
آن صدایی که بسان موج فشان میگوید
آری افتادن
آری شکست خوردن
آری طاقتهایی که طاق شده
آری بد گفتنهای مکرر بعضی ها
آری آدمهای خاکی که ضعیفند و ناتوان
که کمترین کمترین ها را میخواهند
آری درد و دلهای ضعیفان، این خاکی ها
آری دلشکستگان آن اشک ریزان
آری واژه های چیده شده از قلم دانها
آری در جبر سکوت این بیرحمی های زندگی
حال ای خسته دلان
قاصدک را دیگر خبر نکنید
چرا که باز میگوید در تکرار
از سرنوشت های به هم ریخته
از شادی های از دست رفته
از قایق های غرق شده
از سیلهایی که آدمها را با خود برده
قاصدک من
دیگر از آتش درون مان حرف نزن
از راه های بیقرارمان سخن نگو
دیگر از سایه ها فرار نکن
اگر شکست خورده ای
بدان تویی و این دل زنده
باور نکن دریایی از خاکستر را
یک لحظه اندیشه ات را معطوف
به افتاده های دیروز و پیروز های امروز
تا که همچنان آرام باشی
در طوفانهای سهمگین این زمانه
قولمان با هم حک اسم هایمان روی یخ
یخهایی که بلور مانند و زیبایند و هم روح افزا.


احمد رضا رهنمون

خواستن دوباره خواستن

خواستن
دوباره خواستن
در بازیافتنی دوباره
در آشتی کردنی دوباره با ستاره های دل
که با این خود وجودی
چه زیباست که بیرون و درونمان همه از او باشد
آن هنگام که شمع وجودت بگونه ای روشن
که پرتو افکن اطرافیان و مردمان باشد
آن هنگام که وجودت از خواب شعله ها برخاسته
و آن هنگام که بسان خورشیدی تابناک در نظرها مجسم
و آن هنگامی است که هوای رقصیدن
پروانه های بال و پر را چنان برافراشته کند
که دیگر سوختنی نباشد
بل ساختنی بعد از بازیابی این گم گشتگی ها باشد
آن هنگام که استمالت دل
دلجویی از گم گشتگی ها را خواهد
تا دگر بار تباه نشود روزگارمان
بدست تباه گران در این روزگار غدار
حال بدان که لحظه های خام زندگی رو به اتمام است
و حال خنده کن به آتی روزهای بلند موفقیت
در این دوباره خواستنهای مسیر زندگی
بدان رو به رویت عشق به زندگی است
و پشت سرت نفرت از فنای این زندگی است
بشرط آنکه دلت نه بسوی خاک باشد
بل بسوی حیات بر علو آدمیان باشد
حال سوختن را فراموش کن
که باید ساختن را سر لوحه خود سازی
اینجاست که شعله های عشق به زندگی
بر افروخته تر از هر زمان دیگر خواهد شد
و اینچنین زخمهای شکست
تبدیل به جوانه های سبز وجودی شده
و آن هنگام که لبخندمان به ستاره های دل
شجاعت بازگشت به خود را
چه زیبا حس می کند
در این آشتی با خود
و احساس مشعشع این دل وجودی
حال این دوباره خواستنها
تمنای دیگری هم دارد
آن هنگام که جان چروکیده مان
در مرمتی دوباره
به مانند شفقی که از افقی دور میاید
در رشدی مجدد
چیدمان دوباره زندگی مان را نوید خواهد داد.


احمد رضا رهنمون