به کجای این شب تیره
آویزان می کنی
بی قبا وردا
بر صلیب پاپیونی
تکیده مردی
تیره شبی
تنها چار وجب مانده به ماه
در چاردهمین شب صِفَر
تو به ماه می مانی
آسمان گیسوانت برای شانه باد می خواهد
و
مردی ایستاده بی تو مهتاب شبی به انتظار
تا اذان صبح
تا اولین گره پاپیون
شب تجمع صندلی هاست
بخوان به نام گل سرخ
و
گاهی به کوچ فکر می کنم
از خودم به بیرون تر
خیلی
خیلی، خیلی کم است
جایی در کوچه ی معشوقه ی ونگوگ
سونات مهتاب می آید از پنجره هایش به خیابان
به کافه ها ی گم شده در دود سیگار
به گوش های مست مست بریده
و
اینقدر مانده ام در نفرت خودم
که لات ها راشوالیه
دن کیشوت هارا اساطیر،
و
به کجای این شب تیره
بیاویزم زززززبانم را؟
عباس جفره
مرا به محفل شعر و شعور دعوت کن
به لایه لایه ی عریانِ نوردعوت کن
بقدر کُفر شبانی که پایکت مالید
بخوان به عزّت و بالای طور دعوت کن
به تنگ آمده جان را گشایشی فرما
به دشت های وسیع عبور دعوت کن
خمیده قامت سرو از بلای طوفان را
به سرفرازی وقت غرور دعوت کن
ومن که سنگ شدم لابلای سختی ها
به جنس تُرد وزلال بلور دعوت کن
شکسته قامت دشمن به اتفاق آری
همیشه چند رفیقی جسور دعوت کن
به لحن حضرت داوود و گوشه ی ماهور
برای عرض خوشآمد زبور دعوت کن
مرا به بادو به آتش به خاک و به آبش
به چار عنصر پیوسته جور دعوت کن
حواس شعرمن اززخم تا شود لبریز
به جُلجُتای همیشه صبور دعوت کن
عباس جفره
دروغ بود
بعد از تعجب و آه وحسرت وبالا رفتن ها و پایین آمدن ها
قصه ی بی بی دروغ بود
و ما نفهمیدیم
ما هم دروغ بودیم
حتا خود بی بی
به احساس لامسه ام مشکوکم
به بینایی
به شنوایی
به صدها حسی که باید باشد و نیست
آن ها دورغ کاشتند
ما درو کردیم
ما دروغ خوردیم
جانی نیست
جهانی نیست
مکان و زمانی نیست
یاخته ای برای دل تنگی هایش
روی جهانی که نیست
به بازی مشغول است
وما به نقشی
وبازی خوردیم
تا دیگر دروغی...
عباس جفره
زلف آشفته رسیدی نفسم بندآمد
جامه از پشت دریدی نفسم بند آمد
با سلامی به ادب خاستم از جای خودم
چون سلامم نشنیدی نفسم بند آمد
زل زدی حیرت چشمان مرا کاویدی
نا مرا بازخریدی نفسم بند آمد
رقص در قامت موزون تو غوغا می کرد
خاصه وقتی که پریدی نفسم بند آمد
با لبانی هوس انگیز و هوایی شده ات
طعم یک بوسه چشیدی نفسم بند آمد
عشوه و ناز و لوندی بهم آمیختی و
آس دل را که بریدی، نفسم بند آمد
بر من مات پریشان به دام افتاده
عطر لب هات دمیدی نفسم بند آمد
ترک افیون دوچشمت نتوانم، چکنم
بسکه تریاک کشیدی نفسم بند آمد
عباس جفره
دانه ی تسبیح می مانم
در سرای زندگی
با رشته ای مسدود
در میان دانه ها مفقود
گاه بالا می برندت سست
گاه پایین می کشندت سخت
سالیانی نیز
می چرخی به دور خویش
تا برآید از دمارت
روزگاری تلخ
من به این سررشته مشغولم
من به این در بسته مشکوکم
من به اینکه می شود آیا
پاره کرد این بندو بیرون جست
بر سرای دیگری دل بست
بر سر داری که فانی نیست
جستجوی دایمی دارم...
عباس جفره