بدجور به چشم‌های من زیبایی

بدجور به چشم‌های من زیبایی
ای دلبرِ خوش قیافه‌ی رویایی

چشمانِ تو امواجِ خروشان دارد
ای عشق تو مواج‌ترین دریایی

پر شور و قشنگ و مهربانی بانو
جذاب‌ترین دختر این دنیایی

مفهومِ تمامِ لحظه‌هایم هستی
تردید ندارم که تو پر معنایی

شب‌های مرا همیشه نورانی کن
مهتابی و در نیمه‌ی شب پیدایی

مهدی ملکی

زیباییِ آشکار یعنی خود تو

زیباییِ آشکار یعنی خود تو
در سینه‌ی من قرار یعنی خود تو

نوروزِ تمام فصل‌هایم هستی
سرسبزیِ نوبهار یعنی خود تو


مهدی ملکی

بی گمان تا عمر دارم قلب من لبریزِ توست

بی گمان تا عمر دارم قلب من لبریزِ توست
بر وجودِ تشنه‌ی من بارشِ یکریزِ توست

ذهنِ این دیوانه را عمری‌ست جادو کرده‌ای
باز هم مضمونِ شعرم چشمِ سِحرآمیزِ توست

فصل سرما حسِ غم دارد، ولی آغوش من
جان پناهت در زمستان‌ها و در پاییزِ توست


باز دارد روزِ محشر می‌شود هر جای شهر
اینکه مردم با تو می‌میرند رستاخیزِ توست

آمدی تا عشق را در روزگارم حس کنم
بی گمان تا عمر دارم قلب من لبریزِ توست

مهدی ملکی

با تو هر ثانیه آرامشِ جان می‌گیرم

با تو هر ثانیه آرامشِ جان می‌گیرم
با تو و عطر تنت تاب و توان می‌گیرم

قلب من با تو تپش‌های فراوان دارد
عطر عشقت که بپیچد هیجان می‌گیرم

مرگ وقتی که تو همراهِ منی بی معناست
با تو در لحظه‌ی مُردن ضربان می‌گیرم

روزگاری‌ست که افسرده و غمگین نشدم
تا تو هستی به خدا روح و روان می‌گیرم

باز آوازه‌ی این عشق جهان را لرزاند
با تو ای یار؛ بدان نام و نشان می‌گیرم

مهدی ملکی

از درد عشقت تا به کی لبریز باشم؟

از درد عشقت تا به کی لبریز باشم؟
در حسرتت غمگین‌تر از پاییز باشم

هرگز نمی‌خواهی دلم آرام باشد
تا کی اسیر گریه‌ی یکریز باشم؟


تصمیم داری دائما بی شانه‌هایت
آواره‌ی این شهرِ باران خیز باشم

با دوری‌ات نابود کردی ساحلم را
تا غرقِ دریاهای وهم انگیز باشم

دنیای این دیوانه را از بین بردی
چون قصد داری آدمی ناچیز باشم


مهدی ملکی الف