لافِ زندگی می زنم
خاکسترم اما
نشسته بر خاکِ غم؛
ناپیدا،
چون لبخندی کنجِ پستوی خیال؛
سرد،
چون شامگاهِ آخرِ خزان؛
بی رنگ،
چون شبنمِ سپیده دمِ تنهایی.
به راستی ترانه ام این است:
دوست داشتم باران ببارد
اما ابر یاری نکرد.
آیدین آذری
مقیم هرکجا باشم چه نزدیک و چه دور از تو
گرفته وام معنا زندگی و شوق و شور از تو
دلم همواره می خواهد شناور باشم و غرقه
به جریان خیال انگیز مهر و عشق و شور از تو
تو خورشیدی که از آفاق ظلمت در درون من
به لطف و مهر سر بر کردی و تابید نور از تو
اثیر جسم تو آن قدر زیبا و درخشان است
که شرم و غبطه دارد هر زمان جام بلور از تو
شهود عشق در من می شود پیدا و بی وقفه
به قلبم می شود الهام احساس و شعور از تو
در آفاق بهشت ذوق و اندیشه به ذهن من
پدیدار است ای دلدار من اوصاف حور از تو
چنان عشق تو ریشه کرده در جان و دل مهدی
که فارغ نیست هرگز در غیاب و در حضور ار تو
بیا و شاد کن ای دوست قلب آرزومندم
که گردیده است در این وضع جویای سرور از تو
مهدی رستگاری
در نظر ، گل بوته ها اما فقط گل ترمه است
باغ بستان ، شود و انگار که او گلخانه است
برگه برگه از برش پس زده ام و گشته ام
طرح گلها ، دور او ،عجب خدا معرکه است
نغمه های چشم من ، بیند که او افسانه است
در پس خارها ، رخش ، بار دگر دل برده است
در درون چشمه سار عاشقان ، دل می برد
تا رخش، بیند دلم ، دل سراپا تشنه است
در میان این گلان شیپوری ، با عطر خویش
بار دیگر ، بر تنم ، انگار که او هم بوسه است
ازاده دهقان بنادکی
شکیب خسته دلانی رو نِمی نمایانی
غزال دشت کجایی هر زمان گریزانی
بسوی ساحل دریا تو موج خروشانی
تو نغمه های سکوت در دلِ پریشانی
به دست، باده ی گلگون در میان بگردانی
تو مستِ کهنه شرابی جام مِی گسارانی
به دشتِ لاله و سنبل خار می نرویانی
کنارِ لاله ی گلگون عاشقان بمیرانی
هزار تیره گی ار خیزد سپیده گردانی
به راه غیرِ تو رفتم این خطا بپوشانی
به پای عشقِ تو سوزم که آفتابِ تابانی
دو بال خسته ی جان را تا کِی ام بسوزانی
فراق روی تو را گفتند شام ظلمانی
تو بزمِ عاشق تنها شمع این شبستانی
هوای مهر گرفته رعد و برق و طوفانی
تو آن صدای نهانی بانگ عشقبازانی
سجاد حقیقی