لافِ زندگی می زنم
خاکسترم اما
نشسته بر خاکِ غم؛
ناپیدا،
چون لبخندی کنجِ پستوی خیال؛
سرد،
چون شامگاهِ آخرِ خزان؛
بی رنگ،
چون شبنمِ سپیده دمِ تنهایی.
به راستی ترانه ام این است:
دوست داشتم باران ببارد
اما ابر یاری نکرد.
آیدین آذری
پایانِ تو
ابتدای ویرانی ام بود.
چگونه باور کنم حقیقتِ بی تو را؟!
ریزشِ برگ ها در تابستان,
خزانِ رفتنت را تصویر می کشد.
جهان را اینگونه می بینم؛
فصل در فصل,
رنگ در رنگ,
آئینه در آئینه,
مَجاز در مَجاز.
آیدین آذری
بر بلندای نام تو,
نقشی ست از یاقوت سرخ,
برخاسته از سلسله البرز
با حرمِ سنگینِ عشق
و جذوه سوزانِ وصل.
بگذار بخوانمت هنوز
ای ماندنی ترین خاطره!
آیدین آذری
در این کویرِ آشنایی
تنها غرور باقی مانده است؛
نه میغ که ببارد,
نه مهر که بتابد,
نه پرنده که بخواند,
نه سبزه که بروید.
گویی خاطرات هم
در ظلمتِ این خاک
به نسیان میروند.
آیدین آذری