گرچه در این تن بیمار دگر جانی نیست
مردن از این همه ادبار به آسانی نیست
زندگی تجربه موحش و تلخی شده که
حاصلش غیر غم و درد و پریشانی نیست
درد از هر طرفی روی به من کرده ولی
در سراشیب زمان مهلت درمانی نیست
عمر در ظلمت این بتکده کوتاه شد و
هیچ جا بارقه رخشش ایمانی نیست
شده سرگشته آفاق زمین نوع بشر
به جهان بویی از آن نفحه رحمانی نیست
نابسامان شده اوضاع زمان چندانی
که در آن ذره ای از خلقت انسانی نیست
مهدی این گونه نماند به جهان وضع بسی
دل قوی دار زمین ساحت شیطانی نیست
دل ما گرم به خورشید ورای ابر است
دوره غیبت کبری است و کتمانی نیست
مهدی رستگاری
به ظلمت شب ما قحط نور می آید
صدای مردم زنده به گور می آید
نشسته ام به تماشای خلق و در این حال
فشار و درد به قلب صبور می آید
ز پای مردم دنیای ما که گم شده اند
صدای سلسله های قطور می آید
جهنمی شده دنیا که از افق هایش
غریو ناخوشی از ظلم و زور می آید
نوشته اند که شب می رسد به پایان و
دوباره صبح به مهر و سرور می آید
توکلی کن و نزدیک ما بمان مهدی
ببین که قاصدک از راه دور می آید
امیدوار به حق باش و غم مخور بی شک
زمان معجزه های ظهور می آید
مهدی رستگاری
حسین نقطه پیوستنم به ایمان است
هم او که نور امید و نجات انسان است
شهید تشنه لبی که حضور او شأنِ
نزول اشک من و آیههای باران است
شگفت نور خدایی که در تجسم درد
همیشه مایه تسکین و عین درمان است
اگر به چشم دلت بنگری تمام وجود
از ابتلا به تب و تاب او پریشان است
نگاه کن که به دل های لاله های شهید
نشان داغ جگرسوز عشق پنهان است
به شعر خود صلواتی تو ختم کن مهدی
بر او که ذکر صفاتش حرارت جان است
به روشنای هدایت ز کشتی ارباب
بسی امید نجاتم ز موج توفان است
مهدی رستگاری
مقیم هرکجا باشم چه نزدیک و چه دور از تو
گرفته وام معنا زندگی و شوق و شور از تو
دلم همواره می خواهد شناور باشم و غرقه
به جریان خیال انگیز مهر و عشق و شور از تو
تو خورشیدی که از آفاق ظلمت در درون من
به لطف و مهر سر بر کردی و تابید نور از تو
اثیر جسم تو آن قدر زیبا و درخشان است
که شرم و غبطه دارد هر زمان جام بلور از تو
شهود عشق در من می شود پیدا و بی وقفه
به قلبم می شود الهام احساس و شعور از تو
در آفاق بهشت ذوق و اندیشه به ذهن من
پدیدار است ای دلدار من اوصاف حور از تو
چنان عشق تو ریشه کرده در جان و دل مهدی
که فارغ نیست هرگز در غیاب و در حضور ار تو
بیا و شاد کن ای دوست قلب آرزومندم
که گردیده است در این وضع جویای سرور از تو
مهدی رستگاری
آورد عشق را به دل من پدید و رفت
حال مرا به عشق خودش خوب دید و رفت
با آن همه لطافت و زیبایی و وقار
توفانی از محبت و عشق آفرید و رفت
فصل شکوفه بود و ز بستان آرزو
در رهگذار قلب مرا نیز چید و رفت
در بین جمع چشم به دنبال او دوید
او چون غزالی از نظر من رهید و رفت
بویش چو عطر ماند و به یک چشم هم زدن
همچون پری شد از نظرم ناپدید و رفت
دروازه های دل چو شکست او به فتح خود
داد او به عشق خویش دلم را نوید و رفت
پر می کشید دل به سویش مهدی و به ناز
از پیش چشم های تو او پر کشید و رفت
مهدی_رستگاری