من عشق را در لا به لای درختان به جستجو نشسته ام
نه در میان کاغذهای کتاب
و نه در کنج چهار دیواری های سیاه این شهر
پا به پای سبزینه گیاهان نفس زده ام
تا خورشید را در گوشه ای کنار کشم
من هزار رنگین کمان را تابیده ام
تا دمی از باران بوسه را در تبسم تو پیدا کنم
مگر زندگی چند پائیز دارد
که من تو را در آغوش آن عاشقی کنم
مرا به میان درختان قد کشیده ببر
بامن لب چشمه بنشین و بنشان آتش جان را
خوب در آب نگاه کن
جز تو سایه ای نمی ماند
دستانت را در آب فرو کن
و تمامی این سکوت هزار قطره را خراب کن
با من بیا به شهر قصه های بی پنجره
احسان ناجی
اینجا شمعی روشن است
در سیاه چاله ای از تاریکی بردبار
هیاهوی چراغها، دور از جاده است
در میان راه، پشت هر درختی بوسه ای جا مانده
شپ پره ها به دنبال نور
شاخه ها را نمیبینم
گویی ستاره ای میدرخشد
شاید چشمانت، راه گمشده ام را نشانی می دهد
هنوز شمعی در دست دارم
باد هم می آید
ستاره کورسویی رو به خاموشی است
عمق تاریک سیاهی دنبال ستاره است
و من غرق در آن تاریکی
باورهای رنگ باخته بی رنگی بر رخش پیداست
ساغری در دست و بوسه برلبانش جاریست
و سیاهی در کمین
خورشید در دل مردم غروب کرده است
و شب، پرده دار ظلمت است
گریزی نیست، این آخرین بوسه است
احسان ناجی
گاهی می شد نفسی دلبرانه کشید
که سرشار از بوی تو باشد
یا شاید چشمها را بست
و سرانجام لذت با تو بودن را نوشت
گاهی و فقط گاهی فقط گاهی است
خیلی زود یادم می آید که شبهای تنهائی
همیجا کنارم نشسته است
یک نفس عمیق
آهی را در کنج سینه ام جابجا میکند
که رنج این کابوس هزار پنجره را دوچندان می کند
خودت هم نمیدانی رنج نبودنت را
نمیدانی در کجای این خفقان تاریک روحم نشسته ای
نه تو و نه هیچ کجای این جهان خاکستری
هیچ کس نمیداند لذت نفسهایت را
احسان ناجی
یادت می آید دشت بیکران آن روز
خیال باد را در آغوش می گرفتی
گل های دشت را کنار چشمه سار
که سراسیمه عطرش را نفس می کشیدی؟
با سنجاقک ها حرف زدنت را که خوب یادم هست
با صدایت به زلالی آب
حالا بعد از این همه غلفت بی عبور
در مکالمه با بهار در مانده ام
گاهی در عبور از لحظه ها هم می مانم
واژه ها خیس دل سپردن است
و باز هم دیشب یک نفر خوابش برد
پای صحبت شب پره ها
احسان ناجی
پشت شبستان, سفالینه کاشی هاست
نمیدانم تو از کدام سو نگاهم را به تماشا نشسته ای
از سر انگشت یادت تا چشمه های پنهان کویر
تا تمامی دوردست ادراک پنجره از تو
من به سکوت سپید قصه ها نشسته ام
حساب مرا با بوسه های نا تمام خود مگذار
من سالیان زیادی است کنار تقصیر درختان مانده ام
در میان قصه های ماندگار این کوچه ها
تو میمانی, خوب میدانم
مرا هم کنار این خشت های خشک سائیده
به زمزمه ای دلخوش دار
احسان ناجی