بیا تا خاطراتم پا بگیره
خیالت توی قلبم جا بگیره
بیا تا عطر خوب زندگانی
برایم بعد از این معنا بگیره
بزن پلکی که دنیای نگاهت
دوباره موجی از دریا بگیره
جهانی زیر رقص گیسوانت
شراب از چشم واویلا بگیره
بیا تا رونقی در کار ما هم
کنارت بعد مدت ها بگیره
بخندی و فضای سینه ام را
هوای تازه ی صحرا بگیره
محل رویش گلهای شادیست
اگر عطر تو را هر جا بگیره
چه می شد بعد عمری بیقراری
تو هم یک شب سرت باما بگیره
علی معصومی
بیا برای ثانیه هامان کمی بهانه شویم
به جای هق هق شب هایمان ترانه شویم
کبوترانه تر از هر چه مهر و لطف و صفا
برای خاطر هم شوق آب و دانه شویم
مسیر مرز جنون را به پای هم برویم
مقیم ساحت دنیای بی کرانه شویم
در این سکوت سیاهی به هم گره بخوریم
دوباره ساکن دنیای عاشقانه شویم
برای فرصت روییدن و جوانه زدن
شروع گوهر باران دانه دانه شویم
برای آنکه به تقویم عشق برگردیم
شروع باور دیرین آب و شانه شویم
کنار چلچله هایی که مست پروازند
قطار کنگره بام آشیانه شویم
علی معصومی
مرا هر کوه و سنگی می شناسد
شب و ماه و پنلگی می شناسد
مرا با کهنه زخم سینه سوزم
صدای هر تفنگی می شناسد
نیافتادم اگر از پا ولیکن
مرا هر پای لنگی می شناسد
میان اینهمه غم ها مرا هم
دل غمگین و تنگی می شناسد
من آن برنو به دوشم که تنم را
قطار هر فشنگی می شناسد
پس از نیش زبانهایی که خورذم
مرا هر مار زنگی می شناسد
من آن مستم که حام باده ام را
شراب هر شرنگی می شناسد
به سیلی صورتم سرخست اما
مرا هر آب و رنگی می شناسد
علی معصومی
خنده حتی لحظه ای را بی تو همراهم نشد
ژاله ی چشم تری هم صحبت آهم نشد
بغض سردم را خیابان در خیابان ریختم
ناله ها کردم در گوشی که آگاهم نشد
هرچه رویای تو را در سینه با خود کاشتم
آرزو های قشنگم یار گه گاهم نشد
با نگاه چهره ات از پشت دیوار خیال
اختری در آسمان و پرتو ماهم نشد
خون دل خوردم به پای سیب سرخ گونه ات
یک انار از شاخه ای ناچیده خونخواهم نشد
آرزو دارم جهانت غرق زیبایی شود
منکه از این روزگاران انچه میخواهم نشد
نوجوانی و جوانی نقد خوبی بود و من
جز غم و حسرت بهای عمر کوتاهم نشد
تا گریبان سر فرو بردم به خلوتگاه خویش
روشنای عکس ماهی در دل چاهم نشد
علی معصومی
مژه بر هم بزن و غرق تمنایم کن
واله و دربه در نرگس شهلایم کن
من جامانده ترین فوج کبوترها را
همدل و همسفر پوپک صحرایم کن
چشم تو آینه جلوه زیبایی هاست
روی هر غمزه خود راهی دریایم کن
دربدر گشته ام از فرصت نادیدن تو
پرده بردار و گلاویز تماشایم کن
سرخی سیب تو را لحظه رویا چیدم
گفتی اما که در این حادثه حاشایم کن
ای که از مشرق امید و صفا می آیی
با مسیحا نفسی دیده ی بینایم کن
به جنونم بکش و شعله بزن جانم را
تل خاکستری از کوچه لیلایم کن
همتی کن که چنان ذره به بادم ندهی
فارغ از دغدغه شاید و امّایم کن
به فدای تو اگر بر سر یاری هستی
پیش ما صحبتی از مژده می آیم کن
علی معصومی