با دیدنش دلدادگی از سر گرفتم
حال و هوای برگ نیلوفر گرفتم
در بامداد ساقه ترد خیالش
پبچیدم و دور خودم سنگر گرفتم
چون ذره ایکه جان بگیرد با نسیمی
از روی خاک جاده بال و پر گرفتم
مثل چلیپایی که روی طره هایش
امواجی از دریای پهناور گرفتم
در ساحت شهلای لبریز شرابش
افتادم و از دست او ساغر گرفتم
با فتنه های کفر آئین جمالش
در سینه ام ره توشه باور گرفتم
من بودم یک آسمانی پر ستاره
در ساحل چشمان خود لنگر گرفتم
علی معصومی
با تو تا روی دار خواهم رفت
تا ته روزگار خواهم رفت
زیر باران آرزو با تو
سفر قندهار خواهم رفت
به هوای زمرد چشمت
بیدل و بیقرار خواهم رفت
کوهی از نا رسیدنم گفتی
مثل گرد و غبار خواهم رفت
زنده جان از خدا چه میخواهد
با تو سمت مزار خواهم رفت
هر نشانی که داده ای نابست
بعد از این بی گدار خواهم رفت
صد خراسان حماسه آوردم
با تو سوی تخار خواهم رفت
تو نباشی امید ماندن نیست
با غمی بی شمار خواهم رفت
علی معصومی
اصرار می کنی که بمانم برای چه؟
هی شعر گفته قصه بخوانم برای چه؟
همراه عقل و جنون پای واژه را
تا ساحت قلم بکشانم برای چه
گفتی بیا به دیدن اگر فرصتی شود
بر روی چشم، اگر بتوانم... برای چه؟
تا بی خبر بمانم از احول روزگار
هی امر می کنی که بدانم، برای چه؟
چیزی بدانی و نتوانی که بدتر است
ایراد می کنی که چنانم، برای چه؟
در انتهای مبداء و مقصد مگر چه بود
گیرم که خویش را برسانم برای چه؟
در آب و آتشم به تماشا نشسته ای
بستی به بند نام و نشانم، برای چه؟
گفتی چه میکنی که چنین زرد و لاغری
در جستجوی لقمه ی نانم... برای چه؟
علی معصومی
از خویشتن بریده، گسستم نیامدی
چشم از هر آنچه غیر تو بستم نیامدی
حرف دوباره رُستن و برگیدن تو بود
دائم به روی شاخه شکستم نیامدی
گفتیکه فصل رویش سبزینه می رسی
عمری به انتظار تو هستم نیامدی
رسوای شهر و مضحکه این و آن شدم
گفتند مست و باده پرستم ... نیامدی
گاه از نگاه بیدلی ام شکوه می کنم
عمری کنار جاده نشستم نیامدی
از اشتیاق دیدن تو دل نمی کَنم
ای نور دیده ساده به دستم نیامدی
روز ازل به چشم تو دلداده ام نمود
هر جرعه ای به جام الستم... نیامدی
علی معصومی
هشدار به بادت ندهد زیور دنیا
رویای فرینده ی سیم و زر دنیا
ای آدم آزاده که در دام بلائی
در بند و طنابت نکشد باور دنیا
دلشیفته و عاشق و خامت ننماید
عفریته خوش صورت بد گوهر دنیا
نایابترین دُرّ گران عمر گران است
هشدار که ارزان ندهی بر سر دنیا
آنجا که تفاوت نکند سود و زیانش
توفیر چه دارد غم خیر و شر دنیا
هر شهد شرابیکه به تقدیر جنونست
از خون جگر پر شده در ساغر دنیا
بسپار به تدبیر یقین بال و پرت را
تا شعله کشد از دل خاکستر دنیا
چون ذره به آفاق رسد رهگذری که
برخیزد و سر برکشد از بستر دنیا
علی معصومی