قرار از دل گرفت و بیقراری را نصیبم کرد
شب و هذیانی و چشم انتظاری را نصیبم کرد
اگرچه خوشه خوشه یاسمن بر شانه میریزد
پر از اندوه و حسرت کوله باری را نصیبم کرد
خدا عزت دهد چشمان مست ناز داری که
شرار از شوکران پر عیاری را نصیبم کرد
به پشت پلک هایش مهره مار است می دانم
که با افسونگری هایش خماری را نصیبم کرد
خدای معبد چشمان هندوی پر از خوابش
مرادم را نداد و سهم خواری را نصیبم کرد
صبوری کردم اما صبر هم اندازه ای دارد
نشد درمان درد و زخم کاری را نصیبم کرد
تمام هستی ام را خاک راهش کرده ام اما
نمی دانی چه روز و روزگاری را نصیبم کرد
علی معصومی
دیگر چه گویمت که چنین و چنان شده
از بس نیامدی... به خدا داستان شده
هر کوچه نغمه های تو را جار می زند
هر شاخه ای به بوم و بری شادمان شده
گویا پیام آمدنت را شنیده است
شهری که پای هر قدمت مهربان شده
رعدی بزن به خرمن بی حاصل جهان
حالا که آسمان تو رنگین کمان شده
بگذار تا که به پایان خود رسد
این غصه ها که با غم تو همزمان شده
از یاد خود نبر که دلاشوب دیدنم
حالا که نام خوب تو ورد زبان شده
از من نپرس علت بی تابی مرا
مشتاقیت به طالع بختم نشان شده
از آنزمان که عطر تو پیچده با نسبم
نوشیدنت به هر نفسی آرمان شده
خورشید بامداد سعادت فقط توئی
ای در ورای پرده غیبت نشان شده
علی معصومی
شرح حالی به تو بردیم و خبر از تو نشد
پیش چشم تو فسردیم و نظر از تو نشد
بسکه مشتاق تو هستیم و نظرکرده عشق
در تب و تاب تو مردیم و گذر از تو نشد
از شرنگ غم ایام و هوا خواهی دوست
شوکران دادی و خوردیم و حذر از تو نشد
آنچه دور از تو گذشت از سر دیوانه ما
عمر بیهوده شمردیم و اثر از تو نشد
واپسن خمره میخانه تو هستی و دریغ
مست لاجرعه دُردیم و ثمر از تو نشد
علی معصومی
پس از کوچ پرستو خاطراتم را نیاوردی
به دریای پر از قو معجزاتم را نیاوردی
از آن روزی که زیر چتر باران آرزو کردی
تو ای آشفته گیسو سوروساتم را نیاوردی
به تشویش شراب آلوده انبوه مژگانت
به زیر طاق ابرو مسکراتم را نیاوردی
اگر چه مومن و دلداده ای از معبد عشقم
پری رخسار هندو... سومناتم را نیاوردی
من از دردی کشان باغ گیلاس لبت بودم
چرا ای بره آهو مالیاتم را نیاوردی...؟
علی معصومی
مرا از یاد خود بردی و از یادم نخواهی شد
معطل در مسیر داده بر بادم نخواهی شد
به خاطر دارم از خاطر فراموشی تو اما
تو دیگر از طنین نای فریادم نخواهی شد
برو ای خانه ات آباد و با مردم مدارا کن
اسیرم کردی و دلدار و همزادم نخواهی شد
از این پس با تمام غصه های خویش میسازم
که بین قصه ها ماه پریزادم نخواهی شد
اگر چه دل به امید خدا بستم ولی افسوس
گمانم سوژه ای در بین رخدادم نخواهی شد
به خاطر دارم از آنشب که زیر لب چنین گفتی :
تو ای دیوانه بی چشم رو... آدم نخواهی شد
ولی برگشتی و با خاطری آشفته پرسیدی :
قمار غمزه هائیکه نشان دادم نخواهی شد؟
علی معصومی