فرصت کوتاه عمر و بی وفائی می شود؟
اشتیاق ما و رنج این جدائی می شود؟!
سینه ی تنگ و هوای بال پروازی چه سود
بی تو آیا مهلت صبح رهایی می شود؟
آی ! ای بالا بلند جلگه های سبز عشق
اینهمه شور و شرنگ و دلربائی می شود؟
خود بگو! در این تکرگ آباد صحرای بلا
تو نباشی در کنار ما, خدائی می شود؟
مانده ام با عهد و پیمانیکه با دل بسته ام
روزی ما اینکه روزی رخ نمائی می شود؟
روزگار وصل یاران چاره باشد نازنین!
نوبت فصل بهاری که بیائی می شود؟
آخرین جام جهانی در کف دستان تو
جشن نوشانوش سرمستی نهایی می شود؟
علی معصومی
به دست خالی مان جز انابه چیزی نیست
به نای خسته مان غیر لابه چیزی نیست
نگرد دور خودت بیش از این که ما گشیم
در این سراچه به از غیر خرابه چیزی نیست
میان کوچه ی جا مانده ی اساطیری
به جز نشانه ی دار الاجابه چیزی نیست
به روی آتش حسرت چه می کنی غافل!
که غیر سوز دلی توی تابه چیزی نیست
تمام پنجره ها قصه گوی خورشیدند
سکوت آینه ها جز خطابه چیزی نیست
علی معصومی
برخیز با باد سحر همراه باشیم
از عطر گل بوی چمن آگاه باشیم
پرگشته حجم کوچه از بوی اقاقی
تا شاهد این لحظه خودخواه باشیم
وقتی جهان سردرگم خط عبورست
بهتر که ما هم عابری گمراه باشیم
ما که اسیر پنجه های روزگاریم
دیوانه این خلسه کوتاه باشیم
حال و هوای سبز نوروز است برخیز
چندی مقیم صحن این درگاه باشیم
با اختران آسمان مهربانی
آوازه خوان آفتاب و ماه باشیم
علی معصومی
( در سوگ فاطمه زهرا ع)
چه کنم بعد تو این بی سروسامانی را
درد تنهایی و شب های پریشانی را
ماه من وقت غروب تو و اوضاع سکوت
سر کنم بی تو چسان عمر گران جانی را
آی ای یاس سپید از نظرم دور نشو
چه کنم بی گل روی تو زمستانی را
هر سحر عطر تو از پنجره ها می پیچد
تا مصفا کند این خلسه ی یزدانی را
کاش میشد که به سبابه اسرار نشان
خود هویدا بکنی سلسله گردانی را
خطبه از نام فدک آوری و تازه کنی
بار دیگر به همه حیله سفیانی را
بنِشین تا خط پایانی این مرثیه تا
به تماشا بکشم واژه ی میدانی را
یکنفر پیش تو دستان مرا می بندد
تا به آتش بکشد مصرع پایانی را
علی معصومی
من یک ستاره ام وسط آسمان تو
دل میزنم به هر نفسِ همزمان تو
بین تمام جاذبه ها در مدار عشق
افتاده ام به طره ای از کهکشان تو
از بسکه چیدنی شده انگور قسمتم
دست قضا نموده مرا باغبان تو
ای بهتر از تمامی گل های آرزو
دل داده ام فقط به گل ارغوان تو
از رقص شاخه های تماشایی جهان
خوشتر که دیده با غزل خیزران تو
آوارگان هول و ولای تو گفته اند
جان میدهد کسیکه بگیرد نشان تو
از سر گرفته خلق جهانی غم تو را
اینک به سر رسیده اکر داستان تو
زیر نگاه چشم تو در جاده ها ببین
من ماندم و قیامتی از کاروان تو
علی معصومی