یادت افتادن و روی تو ندیدن سخت است

یادت افتادن و روی تو ندیدن سخت است
از شرنگ غم عشقت نچشیدن سخت است

جاده در جاده به دنبال تو می گردم و باز
مثل یک ذره به پایت ترسیدن سخت است


عمر اگر مانده به امید وصالت خوب است
تو نیایی خبر از تو نشنیدن سخت است

نو بهاری و پر از برکت و لطف و کرمی
فصل گل باشد و گل با تو نچیدن سخت است

می وزد رایحه ی سوسن و آلاله و  یاس
بی تو هنگام سحر جامه دریدن سخت است

گوشه ی چشم تو را دیدن و دیوانه شدن
پای از این غمزه مستانه کشیدن سخت است

طره موی تو در باد و دلم در تب و تاب
دست ما تا سرزلفت نرسیدن سخت است

کفتر جلد تو ام ای همه مهر و صفا
از لب بام تو دردانه پریدن سخت است

علی معصومی

نام نو ماند و ورد زبانی که داشتم

نام نو ماند و ورد زبانی که داشتم
یاد تو ماند و نام و نشانی که داشتم

ماناتر از همیشه در آغوش حسرتم
عطر تو ماند و وهم و گمانی که داشتم

در دست های خالی من از قمار عشق
برگ تو ماند و بیم خزانی که داشتم

زاینده رود غرق تمنای چشم من...
پای تو ماند و نقش جهانی که داشتم

قسمت نشد که کعبه آمال هم شویم
شوق تو ماند و راز نهانی که داشت

رفتی و بین این همه راز نگفته ام
داغ تو ماند و سختی جانی که داشتم

از کوچه های دنج خیابان لعنتی
درد تو ماند و اسم مکانی که داشتم


از آن همه طراوت زنبق برای من
موی تو ماند و شانه زمانی که داشتم

علی معصومی

ای باغ گل و نور به دادم نرسیدی

ای باغ گل و نور به دادم نرسیدی
ای عطر قلم فور به دادم نرسیدی

دلداده به هر ثانیه از حال تو بودم
ای خاطر مسرور به دادم نرسیدی

طی شد گذر عمر من و فرصت ایام
ای مقصد و منظور به دادم نرسیدی


با تاک برون تاخته از شانه دیوار
یک خوشه انگور به دادم نرسیدی

فیروزه چشمان تو و شهرت بازار
ای دلبر مغرور به دادم نرسیدی

من گمشده بلخ و هرات و همدانم
ای صبح نشابور به دادم نرسیدی

تا نعره زنم کبکبه دار جنون را
ای حق حق منصور به دادم نرسیدی

علی معصومی

به درمانم چه میکوشی که نایی نیست در جانم

به درمانم چه میکوشی که نایی نیست در جانم
به دنبالم چه می آئی که من از خود گریزانم

نمی خوانی مگر در چشم هایم انچه هستی را
نمی بینی مگر تلواسه را در کفر و ایمانم

کویری در تب و تابم که با شن های سرگردان
دمادم لحظه های خویش را درگیر طوفانم

برو ای رفته بر عمق وجودم شوخ چشمانت
ببین ای مانده در سرخ انارت خون دستانم

تو از فصل بهاری صد گلستان پیش رو داری
من از فصل خزان بازیچه زخم زمستانم

تو  همآوای دشتسان و آواهای شیرازی
من از گلنغمه های شعر غمگین خراسانم

مرا با حال بگذار تا پیش خودم باشم
چه گویم قصه خود را که میدانی و میدانم

علی معصومی

بیا تا خاطراتم پا بگیره

بیا تا خاطراتم پا بگیره
خیالت توی قلبم جا بگیره
بیا تا عطر خوب زندگانی
برایم بعد از این معنا بگیره

بزن پلکی که دنیای نگاهت
دوباره موجی از دریا بگیره
جهانی زیر رقص گیسوانت
شراب از چشم واویلا بگیره

بیا تا رونقی در کار ما هم
کنارت بعد مدت ها بگیره
بخندی و فضای سینه ام را
هوای تازه ی صحرا بگیره

محل رویش گلهای شادیست
اگر عطر تو را هر جا بگیره
چه می شد بعد عمری بیقراری
تو هم یک شب سرت باما بگیره


علی معصومی