ما رهرو گمراه گُذرگاه زمانیم
مبهوت و تماشاگر احوال جهانیم
هر لحظه در آغوش غمِ حادثه هاییم
در راه رسیدن همه در شکّ و گمانیم
سردرگمِ افکار و خیالات خطاییم
سرگشته ی این کوچهِ بی نام و نشانیم
چون فلسفه ی نوع بشر مغلطه کاریم
اندیشه ی بی حاصلِ این طرز بیانیم
جاری شده در کوه و کمر سوی کجاییم؟
پیوسته در این بسترِ افسوس روانیم
در دامن این دشت و چمن کُنده ی پیریم
در فصل بهاران گُلِ پژمرده، خزانیم
امروز چو فردا و چو دیروز نبودیم
افسوس که در گردشِ ایّام همانیم
بیچاره ی دل خسته ی افسرده ی زاریم
آواره ی هر سوی و کران و بیکرانیم
در حسرت و مشغول خیالات محالیم
پیوسته بفکر آرزوهای نهانیم
بر باد فنا رفته و بی حاصلِ عمریم
در بودن و در داد و ستد بی سود و زیانیم
یک کار سرانجام نبردیم و ندیدیم
درمانده ی این فاصله ی دست و زبانیم
سجاد حقیقی
شکیب خسته دلانی رو نِمی نمایانی
غزال دشت کجایی هر زمان گریزانی
بسوی ساحل دریا تو موج خروشانی
تو نغمه های سکوت در دلِ پریشانی
به دست، باده ی گلگون در میان بگردانی
تو مستِ کهنه شرابی جام مِی گسارانی
به دشتِ لاله و سنبل خار می نرویانی
کنارِ لاله ی گلگون عاشقان بمیرانی
هزار تیره گی ار خیزد سپیده گردانی
به راه غیرِ تو رفتم این خطا بپوشانی
به پای عشقِ تو سوزم که آفتابِ تابانی
دو بال خسته ی جان را تا کِی ام بسوزانی
فراق روی تو را گفتند شام ظلمانی
تو بزمِ عاشق تنها شمع این شبستانی
هوای مهر گرفته رعد و برق و طوفانی
تو آن صدای نهانی بانگ عشقبازانی
سجاد حقیقی
من بهاران در قمار عاشقانه باختم
روزگاران در زمستانِ زمانه باختم
شب چراغم, شعله ای لرزان و زرد و نیمه جان
من به شبگردی بی نشان و بی نشانه باختم
با هزاران درد و رنج و تازیانه تاختی
زیر پای رنج عشق در میانه باختم
داشتم با خود خیال بُرد و با تو سر گِران
تا که دیدم روی زیبا بی بهانه باختم
دانه ای را در نهانِ دشت سینه کاشتم
بی تو حتّی شد اگر صد ها جوانه باختم
بال بگشودم بسوی بیکران و یافتم
گم شدم گر در مسیر آشیانه باختم
داد و فریادی برآید از درونِ سینه ام
در میان این سکوتِ شب, شبانه باختم
مهر بودم از تو درس عاشقی آموختم
سر نهادم عاشقیّ و زیرکانه باختم
سجاد حقیقی
بد عهدی ایام مرا سست از این راه نکرد
بیمار تو بودم که بجز درد تو همراه نکرد
هر پلک زدم دیده ی بیدار به رویای تو رفت
زیبایی چشمان تو صد عشوه کم از ماه نکرد
ایام جفا کار چو روزی به مراد دل ما گشت
دستانِ اجل را نفسی کوته و کوتاه نکرد
در دام سیاهی قفسی تنگ بشد عرصه پرواز
چشمان امیدم شبِ تاریک تو گمراه نکرد
چون دست فلک عمر به یغما ببرد زود چو باد
این دیده دمی فرصت دیدار تو بیگاه نکرد
دیوانه منم, سنگ جفا خورده به اعماق وجودم
صد عاقل این شهر یکی چاره ی این چاه نکرد
تا مِهر بُود زنده بدین راه و بدین رسم چه سود
تاراج بلا حیف مرا کشته ی درگاه نکرد
سجاد حقیقی