دلم میخواست چون کودک بمانم

دلم میخواست چون کودک بمانم
به دور از غصه در عزلت نمانم
همه دنیای من رنگ سیاه است
تمام عمر من افسوس و آه است
همه جان و تنم را خاک برده
دلم بر حال زارم غصه خورده
من از درد خودم هر دم بنالم
تاسف میخورم هر دم به حالم
نمی آمد به ذهنم این چنین روز

بسوزاند مرا این داغ جانسوز
دگر تاب و توانم رفته از دست
برایم زندگی چون راه بن بست
بدیدم روی پیرم در جوانی
مرا مردن بِه از این زندگانی

ابوالفضل قزاقی

به دنیایی که مسکین را طعام آرزوست

به دنیایی که مسکین را طعام آرزوست
نباشی تو محتاج گرگ ظاهر چو دوست
چو از بد روزگار تَک قِرانت دهد
به عالم همه جار و منت سر نهد
بنازم به عالم دو بازوی خویش
مردن بِه از محتاج قوم و خویش
به عالم نباشد کَس تو را سینه سوز
نگاهت جز خدا به دیگر مدوز
در ره زندگی درد باید خرید
کز رنج زندگی گنج آید پدید

دعای این منه خسته و بی قرار
الهی تنت سالم و تا ابد برقرار

ابوالفضل قزاقی

در مرام نیک رویان نبود ظن و حسد

در مرام نیک رویان نبود ظن و حسد
چو کنی بد به کسی حق به حسابت برسد
مرده در گور بگرید به خطای منو تو
لب بیگانه بخندد به جدال منو تو
رسم دنیا گذر است، به یکدگر بد نکنید
عمر آدم به تب است، به آدمی بد نکنید
تا توانی به ضعیفان تو نظر کن از دل
که خدا با خبر از سر درون هر دل
فرق انسان ز وفا در کرم و بخشش اوست
ورنه حیوان چو سگی به وفا سرتر از اوست
نازد آن گل که ز خود جلوه زیبا دارد
عمر لاله تو نظر کن ز خزان بیزارد
آدمی آه و دمی از دَم خود بی خبر است
چشم از چشم گشاید دَم وصل سفر است
گر سلیمان شوی و دور و برت جن و ملک
عاقبت مرگ غم انگیز نصیبت بکند چرخ فلک

ابوالفضل قزاقی