عاشق شده ام برسرکویت خبرت نیست

عاشق شده ام برسرکویت خبرت نیست
دلتنگ توام جان به لب آمدجنمت نیست
دیدار تو ما را طلب از عشق و صفا کرد
همسنگ توام آینه راسر به سرت نیست
آهنگ ملایم زده ایم رقص تو غوغاست
دل راچه کنم عشق تودمساز تنت نیست
فرسوده شدیم از غم تو ای مه خوبان
گریان شده‌ام برتب سوزان اثرت نیست
رفتی و چراغ از همه جانم چو گرفتند
تاریک شده ام ایدل تابان رقمت نیست
خورشید منی از پس این دهر برون شو
باز آ که بتابی همه در سوختنت نیست
روشن کن و آئین سحر را بده بر عشق
همبستر عشقم بکن و خواب ترت نیست
طیفی تو بزن بر تن من نور تو خواهم
افزون بشود جعفریا خواب سرت نیست

علی جعفری

گندم را آدم می دانست اگر

گندم را آدم می دانست اگر
آمریکا روزی به دریا می ریزد
به جای آن
وَ، بمب اتم را روی انسانهـا؛
در غیاب حوا
گرسنگی را بر برهنگی ترجیح
می داد و
نلسون ماندلای _ عصر خود
می شد و
_ تا مرگ دنیا _ عزیز مصر ما...

محمد ترکمان

شهریور

شهریور ؛
بلند بانوی باوقار سال
نه در سرش غوغای تیرماه جوانی
و نه خسته از برف سنگین دی ماه کهنسالی ؛
کودک زیبای پائیز را در آغوش کشیده
و به روزهای پر هیاهوی مهر می اندیشد.

ایمان کاظمی

در قامت شاخه ها

در قامت شاخه ها
و آویختگی ی مردد برگ ها
تو را می خواهم برای نور
و مرزهای روشن فردا
که بپاشی روی اصابت پرنده
تا ختمی ی دوباره شوم
روییده در گل ها.
تو را می خواهم برای پیچیدن
تار و پودم
بر شاهرگ ات،
و لخته های عشق
که بچکانم
بر استخوانت.
حالا که در دل آفتاب ام
برای ابدیت
ای آشنا
به تو فکر می کنم
که از ارتکاب کلمات به امدنت
مکثی غریب عبور می کند


مرضیه رشیدپور

توخود خواندی مرا در دم نشان شد

توخود خواندی مرا در دم نشان شد
به خاکم پرتو از آن دم، جوان شد
ولیکن یادت هست آن روز اول
به آتش را توگفتی باش اوچنان شد
به گاهی لشکری در دم نهان شد
به آه و ناله ای پیری جوان شد
به خاک توبره ای دیده جهان شد
به نور دیده ای حکمت روان شد
به سینه نوری از حق هم، قرآن شد
به گاهی ناتوان خیبر، توان شد
به خاک و تربتی، درمان جهان شد
مرا هم پاک کن ،چون پاک جانان
به روحم ذره ای از خاک جانان
نشاط ام ده بی نام و جانان
خدا را شادها کن این روانم
تو رحمت را خدا، چون من جوانم


شهریار شکرزاده