کلمه ها زبان بسته اند
آنکه
به شعر راه می گشاید
تویی
مرضیه رشیدپور
در قامت شاخه ها
و آویختگی ی مردد برگ ها
تو را می خواهم برای نور
و مرزهای روشن فردا
که بپاشی روی اصابت پرنده
تا ختمی ی دوباره شوم
روییده در گل ها.
تو را می خواهم برای پیچیدن
تار و پودم
بر شاهرگ ات،
و لخته های عشق
که بچکانم
بر استخوانت.
حالا که در دل آفتاب ام
برای ابدیت
ای آشنا
به تو فکر می کنم
که از ارتکاب کلمات به امدنت
مکثی غریب عبور می کند
مرضیه رشیدپور
..و همیشه
تو را نگاه می کنم و
چشم های اندیشه را
به قلب رویا می آورم
به قدری آفتاب گرفته ام
که به برگ آمده ام
و گندمزاری را
به لطافت گل های سرخ رسانده ام.
کنار پنجره
از عطر این همه سوسن
در دلم
و آن همه نسترن
که پیچیده بر شانه ات
بس که سرمست گشته ام, رها شده ام
از هر چه دوست داشتن
که پیش تر
پروانه می شد در من.
از گیسوانم در باد
و شراب های سرازیر از چشمم
و از هر رهایی آشفته ای
تا تو
ای کاش خوانده می شد
آنچه سکوتم را برهم زده است.
نوشتن
آن جایی که می آیی و
نشانه ای از نور
فرو می ریزد در جانم
چگونه پایان یابد؟!
و انگشتان روشنایی
که نرم نرمک می نوازد ساقه های روحم را
چگونه چشم ببندد
بر مشت واری
در چپ سینه ام؟!
که در آن آرام
برکه ای با ماه
بهم پیوسته
و آغوش بنفشه ای
عطر حضورت را گرفته است...!
مرضیه رشیدپور
همه ی آرزویم
ایستاده دورتر
و در سایه ی نور
پنهان شده رویاها.
کاش می دانستی
با نگاهت
روزنه ها را می گذرانی از سیاهی
که از روی برگ
بلند شوم و
تا ادراک آفتاب
سفر کنم.
من خواب تو را دیده ام
زیر پوست بنفشه ای
تکان می خورد گوشه ای از دنیا,
که همیشه سپید بود
مثل دوست داشتن تو...!
مرضیه رشیدپور