چند چندی ؟
با خودت چَت کرده ای
پشتِ دیوارت کمی کِز کرده ای
شانه ات را
گونه ات را
سینه ات را
در تعامل ، در تقابل ، در تحمل دیده ای
شانه های دیگران را وقت دلتنگی نمیخواهی مگر
شانه ات را با کسی گاهی شراکت کرده ای
سینه ات آیا امانتها تحمل کرده است
در تفاوتها وُ گوناگونی این روزگار
گونه ات سنجیده ای
سرخی خشمش کشیدی یا که خط خنده ای ؟
یک دوباری در خودت شک کرده ای ؟
پشتِ پایِ حاشیه تب کرده ای ؟
یا فقط در بازیِ اندازه ای ؟
محمد محسن خادم پور
کابوسها سراغِ وصالم نمیبرد
دلواپسی به سمتِ غزالم نمیبرد
تا آسمان کشیده بسر ابرِ ناخوشی
باران شوق سیلِ خیالم نمیبرد
ماندم چرا حساب ندارد شکنجه ام
ویران شدم ولی به زوالم نمیبرد
با تیغها که زخمِ مرا تازه میکنند
خونابه ها به رودِ زلالم نمیبرد
دریای دور با چه امیدی طلب کنم
وقتی حباب موجِ محالم نمیبرد
محمد محسن خادم پور
صورتت مانند نقاشیست ، اما واقعی است
چشمهایت واقعا ساقیست ، اما مدعی است
مقصدت آنسوتر از دنیاست ، اما رفتنی است
قصه ات افسونگری زیباست ، اما گفتنی است
گیسوانت در پریشانیست ، اما بستنی است
گام هایت در پشیمانیست ، اما جَستنی است
عشوه هایت آتشی داغست ، اما دیدنی است
غصه هایت آفتِ باغست ، اما خوردنی است
اخم هایت ساغرِ زهر است ، اما ظاهری است
خنده هایت جوهرِ دهر است ، اما گوهری است
انتظارِ بوسه ات کال است ، اما معنوی است
این غزل در بندِ افعال است ، اما مثنوی است
محمدمحسن خادم پور