در باور من آشوب جدائی مانده است
چون نی از نیستان ز اصل دور افتاده است
مانند بوته خاری غلطانم در هجمه باد
ناچار بر دست زندگانی مانده است
عبدالمجید پرهیز کار
پندار مکن که محو شود از نظرم
آن خاطره خوش در آخرین سفرم
در آئینه چون نظر کنم می بینم
گوئی هستی هنوز در پشت سرم
عبدالمجید پرهیز کار
آمد نقش تو به سینه ام دل بستم
تا صبح الست به دیدنت وابستم
من مستحق استجابت این اوراد شدم
پیرانه کنون تو هستی و من هستم
عبدالمجید پرهیز کار
غم های جهان به دوش وهزین من است
پیوسته کمان روزگار درکمین من است
هر جا که روم تقدیر دنبال من است
راستی نگذارم زدست بر جبین من است
عبدالمجید پرهیز کار
ای لاله به سینه زخمی ام جا داری
در حسرت مهربانی به دشت مأوا داری
عبدال
عبدالمجید پرهیز کار