ای ماه به با لا نشینی خود مغروری
یا آنکه به صدر قصه عاشقانه ها مسروری
با آن همه زیبائی و جلوه گری در شب تار
یک لحظه بزیر ابر پنهان شوی ومستوری
عبدالمجید پرهیز کار
کشته چو من بسیار از فتٌانگی داری
جانها به گذرگاهت بس افتادگی داری
تا لب بگشایم آرم به رهت جانان
با وعد و وعید با ما پرچانگی داری
دوستی پروانه امکان نشود با شمع
به سان پنبه وآتش بفکر سوزاندگی داری
بنگراحوال آهی را چون شام غریبان شد
پایان نشود جورت برما چیرگی داری
عبدالمجید پرهیز کار
آهم که بی نصیب بر آرزو ها کشیده ام
شمعی نداد روشنی به شب های بی فروغ
سوختم به بالین خویش ورنج ها بدیده ام
تندی بکرد دهر با روز گار ما بسی
با هر زهر خند او چو دیوانه ها خندیده ام
حاصل نشد هم نشینی سوته دلان ولی
به شب نشینی آنان رشک ها ورزیده ام
طوفان شود نسیم به دل ز شور بختی ما
در حیرتم از این چرائی و لب ها گزیده ام
آهی ، نگاشته اند سر نوشت از روز اولین
گفتم من هم از قضا وقدر سخن ها شنیده ام
عبدالمجید پرهیز کار
افروخته اند چراغ دل در راهی
آن راه سوی خوشبختی دارد گاهی
تردید کنم که آن راه بازاست مرا
تا نوبت ما بود بسته شود درگاهی
عبدالمجید پرهیز کار
فسرده ماه امشب زچشم انتظاری ما
مگر نشان طوفان گرفته از بیقراری ما
وفا ز خار بیاموز کنون که در کنار گلی
که می بُرندش ز بن باز حواری ما
بیاد شمع سوخته روشن کنید شمعی
مباد تار گردد بعد از این روزگاری ما
بگفت پاسخ آهی کی رسد بامداد آرامش
در آن زمان که می برند بدست عماری ما
عبدالمجید پرهیز کار