گله از سرو ندارد بوستان ، آزاد است
از بر قامت او چشم ولی فریاد است
گر چه در باغ بسی مرغ خرامان باشد
لیک از هر صد یکی طوطی منقاد است
خوش مدار کار جهان در ید و بیضای رقیب
گیتی دار مکافات و بر همه کس نقاد است
نیست مقبول ،آزار دلی بینی چو سکوت
سرگذشت جم و جمشید همه ونداد است
عبدالمجید پرهیز کار
باران ببار به دل جلائی بنما
ای عقده گشا با نفست رفع بلائی بنما
من مانده وطوفان سکوتی بر لب
با نم نمت خوشیم نوائی بنما
ای نوای دل عاشقان با قدمت
با جفا بیا ولی بیا جفائی بنما
عبدالمجید پرهیز کار
از چشم تو می ریخت چو دُر اشک بدامان
زآن دیده که جاری بوّده خون اشک فراوان
از ما بر آن دوست سلامی برسانید
در حال پریشانی واشک بنالان
چون بود ، به بستان نگاه دگری بود
خشکیده دگر چشم پی هجران اشک بحرمان
سر تا پای وجودم در او محو تماشا
بودش مرا عشق با دیده پر ازاشک نگاهبان
بگذشت بهاران و خزان افتاده به سر و روی
او کو که ببیند گرفته اندوه و اشک دلامان
آن کودک دیروز ، امروز شده کودک دیروز
نیستم که بریزم چو طفلی اشک هراسان
عبدالمجید پرهیز کار
به حرمت یک نگاه عمری دویده ایم
چو آهن وسوهان از آن بسوده ایم
کو مجالی که دست در گیسوی او بریم
ناگزیر بدل وعده داده و سرها سپرده ایم
ساقی پیمانه پر نما که از تلاطم زندگی
اصل داده و از اسب ها فروده ایم
پیغام رسان نسیم به آن دوزدکی نگاه
از سراب تو قد کمان و بر خاک رسیده ایم
عبدالمجید پرهیز کار
ای دل چه نشسته ای ویران شده ای
با نیک نگاری دوباره همخان شده ای
گفتم که نرو زین راه با باز منشین
رفتی وکنون با اشک به پیمان شده ای
نوخا سته ای گرم بدام افتاد ه چه باک
با موی سپید دیدی چنین گریان شده ای
عبدالمجید پرهیز کار