در سوز وگدازم چون شمع به بالین کسی

در سوز وگدازم چون شمع به بالین کسی
می میرم و زنده می شوم با هر نفسی
ای شب سحر مکن تا با تو بگویم رازها
قصه حرمان و شکست دلها بسیار و بسی


عبدالمجید پرهیز کار

بودش چو کنارم که دلشادم کرد

بودش چو کنارم که دلشادم کرد
چندی است زدوریش بیدادم کرد
حالی به گوشه ای خزیده با دیده تر
در باغ وگستان نشد بازدلم نه یادم کرد


عبدالمجید پرهیز کار

من حجم خالی واز خلأ لبریزم

من حجم خالی واز خلأ لبریزم
احساس زمستان دارم وپائیزم
حیران ز ابعاد ضدین پنهان بشر
بیش از همه از کبر و ریا پرهیزم


عبدالمجید پرهیز کار

در باور من آشوب جدائی مانده است

در باور من آشوب جدائی مانده است
چون نی از نیستان ز اصل دور افتاده است
مانند بوته خاری غلطانم در هجمه باد
ناچار بر دست زندگانی مانده است


عبدالمجید پرهیز کار

پندار مکن که محو شود از نظرم

پندار مکن که محو شود از نظرم
آن خاطره خوش در آخرین سفرم
در آئینه چون نظر کنم می بینم
گوئی هستی هنوز در پشت سرم


عبدالمجید پرهیز کار