تنها قدم زنم در کوچه های شب
سایه ها به پا رسند، بیصدا و تب
هوا نفسِ شهر را در سینه حبس کرد
قلبم چو برگِ خزان، لرزید و پرید ز درد
مهتاب، رفیقِ سکوت، بر شانه هایم بنشست
باد ز گذشته ها نجوا کرد و دلم را ببست
قدمها بر زمین، نوایِ تنهایی ست
هر صدا ، قصه ای ناتمام ز جدایی ست
چراغ های خیابان، چشمانِ شب را خواب
ستاره ها ز پشت ابر، میزنند به آهنگِ آب
خاطره ها، چو برگ های پاییز میچرخند و میرقصند
من و این پیچِ کوچه، درگیرِ غمِ دیروزیم
تنهایی ام نه زخم است، نه ترانه ی فراموشی
گفتوگوییست با خویش، در سکوتی آشوبی
خیابان ها رگ های تپنده ی این شهر اند
من قطره ای ز سکوت، در جریانِ شب میرقصم
نیماحاجی
قشنگی دلربایی خوش بیانی
همیشه شادی و شیرین زبانی
کنار تو نشستن ای همه عشق
به عمری زندگی ارزد که آنی
لحظه به لحظه با توام تو روح و هم جان منی
عاشقتم تا آسمان تو سر و سامان منی
در برهوت این دل درد آشنای خستهام
در بهترین روز خدا نور بهاران منی
شمع سحرم تاب و توان نیست مرا
گمگشتهٔ عشقم که نشان نیست مرا
آیی به سراغم به صد امید ولی
آن لحظه که جانی به جهان نیست مرا
من نمیگویم پس از مرگم روی شیون کنی
یا که تابوت مرا پر از گل سوسن کنی
از تو میخواهم برای شادی روحم گهی
لالهای خونین جگر بینی و یاد من کنی
ای تمام هستیام بر تو سلام
بشنو از من این زمان آخر کلام
تا نگردی پخته از دور زمان
می شوی پاشیده همچون خشت خام
فروغ قاسمی
سخت است که من، عاشق و دیوانه نباشم
با روی تو در،کعبه و بت خانه نباشم
سوزانده مرا عشق و صد حیف است عزیزم
در آتش عشقت ،پر پروانه نباشم
من می شکنم در خود و غافل ز دلم تو
در خود شکنم ،تا غم کاشانه نباشم
مجنونم و دارم به سرم حسرت لیلا
بی تو که غمیست ،در دل افسانه نباشم
با منطق و عقل و خردم کار نباشد
دیوانه ای ام ،در پی فرزانه نباشم
می می زنم از دور ز جام لب سرخت
در خاطر خویش ،مستم و پیمانه نباشم
شمعم که به اشک آتش دل را بفروشم
دل را چو کسادیست که دیوانه نباشم
ایوب محمدی
فراموش کردنت،
برای من
همین مه بود
ایستاده در برابرِ ماه،
آرمیده بر قله،
اتراق کرده در سراسر دشت...
فقط
برای ساعاتی.
شیما اسلام پناه