یک خسته ی پیوسته
در باد رها هستم
از قافله ی بودن
عمریست جدا هستم
در پهنه ی شب ماهم
از ابر ولی مَملو
دیوانه ی گه گاهم
طالع به خطا هستم
یک سهم، از این دنیا
یک شادی کوتاهی
یک لحظه به نامم نیست
محکومِ بقا هستم
آن قطره ی دلگیری
از ابر کبودی در
یک روز پر از نـورم
من آهِ خدا هستم
من دردِ دلم با درد
هم آب و گلم با درد
من دوست شدم با درد
معشوقِ بلا هستم
امّید به فردا را
در زخمی پر از فریاد
امّید به آوازی
بر صورِ ندا هستم
بیدار، ولی در خواب
در خواب، ولی بیدار
یک خلسه بنام عمر
یک عمر کما هستم
من بُهتِ پس از حرمان
زخمی ترم از ایران
نفرینِ پر از سوزی
در جبرِ جزا هستم
از گفتنِ "من هستم"
از من که خودم بودم
غا
فل شده ام، اینک
در فعلِ فنا هستم
میخواستم از بودن
معنای وجود اما
میپرسم از این بودن
بیهوده چرا هستم؟...مبین قربانی
♡M♡
چهارشنبه 3 اردیبهشت 1404 ساعت 11:25