عزم رفتن کردی و من بعدِ آن شاعر شدم

عزم رفتن کردی و من بعدِ آن شاعر شدم
رفتنت دردی نشاند در روح و جان شاعر شدم

حالِ من با تو ردیف بود دور ز هر شاعر شدن
قافیه پرداز جانم شد فَغان شاعر شدم

بی رُخت در هر طلوع گُم می شود خورشید من
بی رُخ تو چون سیه گَشت آسمان شاعر شدم


بی تو من گُم کرده ام آن قبلۀ دلدادگی
کُفر نشسته بر دل و ایمان و جان شاعر شدم

جستجو کردم تو را در کوچه و بازار و شهر
گشتم و گشتم نیافتم هیچ نشان شاعر شدم

خون دل خوردن شده کار شب و هر روز من
بعدِ آن جمله که گفتی تو نَمان شاعر شدم

می رو ی و رفته ایی و جان من را برده ای
تیر هجران تا نِشاندی بی اَمان شاعر شدم

تا کنارم بوده ای اردیبهشت بود حال من
بعدِ تو من در زمستان و خزان شاعر شدم

بی تو آتش بر گلستان جوانی ام نشست
همچو مرغی عاشق وبی آشیان شاعرشدم

مو سپید و عمر گذر کرد و تو سالهاست رفته ای
آخر این شعر فقط در یک بیان شاعر شدم

ایوب محمدی

جز خودم بامن کسی هم پا در این دنیا نبود

جز خودم بامن کسی هم پا در این دنیا نبود
جز خودم هیچکس برای غصه ام ماوا نبود

من به هر دیوار که تکیه داده ام خود بوده ام
تکیه گاهی جز خودم در خلوتم پیدا نبود

بغض خود را می شکستم در فراق یار خویش
شانه ای جز شانه ام با گریه ام هم پا نبود

عاشقی حس قشنگی است و ولی افسوس که من
عاشقش بودم ولیکن تو به من شیدا نبود

من به او دل داده بودم او ولی با دیگری
هیچکسی در راه عشق چون من چنین رسوا نبود

غرق در چشمان زیبایش شدم من تا ابد
او برای این غریق یک لحظه ای دریا نبود

من چو مجنون سر نهاده در ره دیدار او
آه برای این دل آواره ام لیلا نبود

چون زلیخا کوچه گرد یاد او هستم چه سود
یوسف آن دیگری بود و ولی با ما نبود


ایوب محمدی