آه که باز خیالِ تو خواب زِ چَشمِ من ربود

آه که باز خیالِ تو خواب زِ چَشمِ من ربود

پیچُ و خمِ نگاهِ تو دست و دلِ مرا زُدود

دوباره باز هوایِ تو خیالِ خامِ یادِ تو

افکارم و پیچیده کرد هزار و یک اندیشه کرد

دلم شده پریشون آشفته حال و حِیرون

گویند که قاتل بودی خیالِ باطل بودی

زدی به جونم تیشه ای یارِ آتش پیشه

کُشتی و دفن شدم زود در خوابِ خود شدم دود


راضیه براتی

عجب احساس قشنگی

عجب احساس قشنگی
که تو برام خدا شدی و،
منو دلباخته ی خود کردی
من چه میدانستم ز شعر،
درجهان چو بهشتت ،
منِ چهچهه زن را ،
فاخته ی خود کردی
خود را چون بت کردی
بت را بیخود کردی
عدل را یادم دادی
ظلمتِ ظلم را به نور، اوت کردی
لب بیحال مرا ،
پُر و مالامال از نُت کردی

عجب احساس قشنگی
من برات بنده شدم
خود را معشوق ناب من کردی
با وجودت زندگی ام را ،
چقدرامن کردی
سفره ی عشق خودت را ،
به دلم پهن کردی
چجوری روح را که گفتی امرِتوست ،
وارد تن کردی ؟
مرا دَف زن کردی
دف هم چون من ،
بنده ی حلقه به گوش ات است خدا
مرا با ماه نگاه خویش ،
روشن کردی
عشقت پُر جِلِز وِلِز کرده مرا
درمیان عشقی شیرین ، که خوراک من شده ،
مرا چون داغیِ روغن کردی !
با عشق شریفت من تلخ را ،
بسان قند کردی
دراینهمه نازیت و بازیت ،
عشق را آئین و آئینه ی من کردی


بهمن بیدقی

وعده مان مخملکوه

وعده مان مخملکوه
پوششی سبز منقش به گل بابونه

غلغل برفابه از دل سنگ
دامن رود خرامد به دَمَن

قاصدک چرخ زنان
بال بال ، پروانه

آسمان معبرِ ابر
بارشِ نور طلا
چترِ سبزِ افرا

بیقرار از وزش ناز نسیم

دل من مضطرب از لحظه ی ناب دیدار

شور گلگشت به شیرینیِ عشقی تب دار

نم نمک میبارد،

قصه ی شوق در این مرتع سبز

با دو فنجان چایی
داغ و شیرین

پیشِ راهت، سپید

چای را داغ بنوش


میترا کریمیان

نگاهش چه سنگین است

نگاهش چه سنگین است
سخن از نگاه سنگین عروسکی هفتصد ساله است.
دود و آتش، شیهه اسبان، غریو مردان جنگی و کودکی که هفت ساله است.
عروسک پارچه ای بر سینه کودک، کودک بر سینه مادر و مادر بر سینه تاریخ.
شمشیر آخته مرد مغول فرود می آید و هر سه را به هم می دوزد.
سینه تاریخ شکاف بر می دارد
....
هفتصد سال گذشته است
از شکافی نامرئی سرما هجوم آورده است
کمی آنسوتر جنگ است
کودک عروسکش را بر سینه می فشارد، مادر کودک را و ننه سرما در شبی به بلندای یلدا، مادر را
صبح است، صبحی که صادق نیست
صبحی تیره از سرما و دستان کودکی که عروسک را قفلی سنگین زده است.

چه سنگین است نگاهشان.

نادر صفریان

از بوته هایی که اسیر باد شده گرفته

از بوته هایی که اسیر باد شده گرفته
تا تپه هایی پر از خار...
گویی بعد از مدتی...
خاک آرام گرفته...
وای به روزی که باد خشمگین شود...
اتفاقاتی غیر مترقبه‌ای رخ میدهد
در طول مسیر بیابانی خشک و گاه کوه هایی سراسر از برف پوشیده شده به چشم میخورد...

در این کویر چه قنات هایی که اکثر آنها خالیست...
و شوره زار هایی در دل خود جای داده است...
و چه آثار تاریخی که در بیابان ها به چشم میخورد...

گویی خاک کویر جاذبه‌ای دارد..
جاذبه بین خورشید و خاک ، بین ستاره‌ها و خاک...
خورشیدی که در روز کویر را  می سوزاند و در شب ستاره‌هایی که در آسمان درخشندگی دارند که با هیچ چیز قابل قیاس نیست...
چقدر شگفتی دارد این طبیعت بکر ...
عظمت خدا بی انتهاست...


میلادسرلکی