به تار و پود زمان ،

به تار و پود زمان ،
بافنده نقش میزد
رستم قصه هامان دست ،
به یالِ رخش میزد
فیلمبردار فیلم میگرفت
کارگردان بی مجوز،
دست به پخش میزد
روزگارحالش بد بود
پرستارخاطرات ، تنبلانه ،
خیلی کمترازسابق ،
سر به بخش میزد
تار و پود زمان ، سرطانی بود
فرشته دل درد گرفت
اما ابلیس با دیدن حال بد ،
ازاینکه زندگیش طولانی بود ،
به پایکوبی پرداخت ،
میرقصید و اندام لندهورش را ،
یکریز به نعش میزد
وقتی فرشته را میدید ،
مثلاً با خجالت ، خود را به غش میزد
کینه اش ، هیچگاه به اندک نرفت
کافر، هم رقص او بود
با دیدن حال بد ،
خود را به لابلای جشن میزد
فرشته ماورایی
شیطان ولی ، دست بدست کافر،
خود را به ماجرای فرش میزد
داشت حالم بهم میخورد ،
ازاینهمه تباهی و شیطنت
ز دیدنِ شیطان و شیطنت ها
بد و خوب درکنارهم ،
درتابلوی آبرنگیِ منهم هست
اما بافنده ی دقیقِ تقدیر، مشغول به کارِخود بود
کتاب آفرینش دست او بود
یکریز داشت نقش میزد


بهمن بیدقی

تووی ابیات نگاهت

تووی ابیات نگاهت
یکریز تکرارمیکنم ،
واژه هات را
طوطی وار

تووی غربت نگاهت
مرامت را یکریز تکرارمیکنم ،
گاه نوچه وار
گاه لوطی وار


پُرمیشوم از خاطراتت
رؤیاهات و رازهات
قوطی وار

من دراین دنیای پُرغم ،
همچو غمخورَک شدم
یک بوتیمار
بیا بهرِ شادی ام برای تیمار
همه ش اشتباه و اشتباهست ازمن ،
سوتی وار

کاش همه یوسفی ام را ،
توی خوب ابتیاع کنی ، نه پوتیفار
ورنه به دردِ لای جرز میخورم
همان بهتر که رَوَم ،
مثلِ گوشِ موش ، توو دیوار

همچو یک تابلوی زیبا
بکِش من را روی بومی
مرا ارج و قرب و بها ده ، گرچه حقم نیست
آنوقت اگرخواستی ،
میخم کن روو دیوار
درهمین هنگام یارم گفت : توی بی عمل چقدرحرف میزنی
چقدریکریز تعیین تکلیف میکنی
سرت را بنداز پائین و بندگی ات را بکن ، بودو کی وار

بهمن بیدقی

تصوری نبود از بیل ،

تصوری نبود از بیل ،
به فکرِ زشتِ قابیل ،
آن ظاهراً برادر
همان قاتلِ هابیل

هیچ اینجاشو نخوانده بود ابرهه ،
یه لشکری از فیل ،
شکست خورَد ز لشکرِ ابابیل

خوابِ تقوای انسان ، شد تعبیر
آنهم به وقتِ تحویل
چه هنگامه ای شد ،
به وقتِ تأویل

وقتی آدم شاگرد شد ،
تجربه شد ، چون دبیر

وقتی آدم دبیر شد ،
زمین پُرشد ز تزویر

میدونی آغازِ بدبختی کجاست ؟
از وقتیکه مغز، اسقاط شد اما ،
صاحبش آنرا نبُرد بهر تعمیر
ازهنگامیکه آدم و ابلیس ،
صمیمی شدند
دختر و پسر دادند به هم
به نوعی همخون شدند و،
فامیل


وقتیکه کشته شد بی چاره هابیل ،
اوضاع افتاد ،
به دستانِ خونیِ زشتِ قابیل

بهمن بیدقی

دیگه عاصی ام ز امروزم ،

دیگه عاصی ام ز امروزم ،
فردامو میخوام

درختِ پائیزی ام
بازم بَرگامو میخوام

تووی دام یار افتادم ،
برای اونهمه دون
که برایم پاشید


نپریدم
ولی دونه ها پریدند
نمیدونم به کجاها پریدند
بهونه میگیره دل
میگه اونهمه دون های ،
ریخته بر دامو میخوام

درد منو بسوی دام تو کشوند
دردِ عشقت منو واله کرده بود
همه ی اونهمه دردامو میخوام

وقت یلدا
دونه دونه های امید ،
می نشست به دلم و،
یلدا میگفت : فردا ،
زمستانی ست که میرود ،
بسوی بهار
یلدا که رفت ،
قلبم باز بهونه گیر شد
به من هِی غُر زد که ،
خاله یلدامو میخوام

بهمن بیدقی

ترا میشناسمت

ترا میشناسمت
دراین بالماسکه ی دنیا
حتی ازپشتِ نقابها ، صورتکها
حتی ازپشت آنهمه لال بازی ، پانتومیم ها
حتی وقتیکه اینجا صوتی نیست ،
فقط سوتِ سوت سوتک ها
درمیانه ی حبابها ،
ناشی ازآن فوت فوتک ها
بین آنهمه تکبر، بادِ سَرها ، دردسرها ،

شبیه به ، بادکنکها
گاهی در اوج ، شبیه بادبادکها
گاهی پُر بزک ، شبیه به عروسکها
گاهی سنگین رنگین ، مثلِ شاپرکها
حتی بین یاکریم ها
بین یکریز بی خیالی
سرخوشیهای خجسته ،
بینِ آن بانمکها
بینِ صُوتِ نی لبک ها
حتی حینِ بازیِ الک دولک ها
حتی بین آنهمه کویرِ رفتار
تَرَک خورده لبانِ تشنه ای ،
بی وفا برای بوسه
حتی وقتیکه تو مالدوست میشوی
شبیه به قلک ها
حتی وقتیکه تو مارموز میشوی ،
بینِ اینهمه کَلَک ها
حتی وقتیکه مسافری ،
بسانِ لک لک ها
حتی وقتیکه که همه آرامش از،
وجودت میگریزد ،
تومیمانی و یکریز وولوولک ها
تویی که معشوقه م بودی و، کلِ دنیایم
اما چند روز دگر، یه دنیای دگرمیشود کلِ دنیایم
همانوقت که می کِشم ز پشتِ دیوارِ زمانه ،
به دلیلِ رستگاری ها سَرَکها

بهمن بیدقی