مَسکن گزیده در روح ،
روحی که درتو جاریست
روحی که درتو جاریست ، درکجا نیست ؟
ما از توئیم و به تو برمیگردیم
غریبه نیستیم با تو،
بی تو دلم دیگر بجز اجاق نیست
اجاقی ست ازعشق تو و یاد تو
ای معشوق حقیقی
ماهِ هر روزه ی تو،
بجز بدرالدجا نیست
با ما، تو حرف میزنی ،
با آن سکوت زیبا
با ما تو حرف میزنی ،
با هر قنوت زیبا
هرکس نداشته باشدت ،
به هیچ وجه او شجاع نیست
آنقدر پُراز منطقی
که هرکس که یادِ تو را ندارد ،
به هیچ وجه ،
برای هیچ منطقی او مجاب نیست
هرکس به دل ،
تو را نداشته باشد
مطمئناً بَرَش و براش ،
اصلاً راه نجات نیست
بهمن بیدقی
یکریز تعقیب میشد
توسطِ سایه هایی غلیظ
خودش را حس میکرد ،
درمحاصره ی پُر پِرِسِ پلیس
جدال آغازشده بود
یک طرف استقلال اش ،
در دگرسو، نبردی به رنگ خون
همچون جدالی در دِربیِ با پرسپولیس
یه آرامشِ آبی ای براو مستولی
دراین سرزمینِ سراسر، مملو ازعجایب
همچون آلیس
با خودش گفت : این چه عالیست
منهم یک نفره ، سپاهی گشتم بهرِخویشتن
روحش زیرِلب رجز میخوانْد ،
رجزهایی غلیظ
به خودش میگفت : مقاومت ،
تنها راهی ست مانده برمن ،
دراین میدانِ عریض
ای خوشا به ایمانم ، گشته ام حریص
حرص که همیشه بد نیست ،
مثلِ عشقِ الهی
مثلِ حسِ زیبای بنده بودن ،
به محضرِالهی
اینهمه افتخارات را بر روح راندن
خوبست ، مثلِ برزبان راندن ،
تنها و فقط حق ، با الفاظی سلیس
باید میمانْد و دفاع میکرد و کرد
ازتمامیتِ استقلالِ خویش
دگرچندی بعد، با یاریِ حق، زبین رفتند آنهمه ،
سایه های ، شب رنگِ غلیظ
ازبین رفتند آنهمه ، ارواحِ مریض
بهمن بیدقی