به سرم افتاده دوباره ،
یادِ ایام
مراد و نامرادیهای ایام
افتاده ام به یادِ شعرهای خوبِ خیام
چه گورهایی ،
افسرده بودند که نبودند ،
درمسیرِ تیرهای بهرام
روحهایی ، بسی رام ،
ره به بارگاه شریفِ یار بردند
شنیدم روحی میگفت :
چه خوبه که ز جمله ی اسیرام
آنقدر نامه ز سوی یار آمد ،
که صندوقهای پُستی ،
پُرشد ز یکریزِ پیام
پیامهای نخوانده ،
چه بسیارست درآن
اگر دخترکی میداد نامه ای را ،
آیا بدونِ بازکردنِ صندوق ،
واقعاً راحت ،
میگذشت بر تو ایام ؟
به خود میگفتی باید خوانْد آنرا
امان ز دین این مردمِ ظاهراً دَیّان
بهمن بیدقی
میزنه چکه چکه های بارون ،
درمیان آن مسیرِطولانیِ ناودون
بارون ،
دلخوشی ست برای ،
ماوراء و مادون
اما دزدِ نادون ،
هنوز میزنه به کاهدون
آنهم درمقابلِ چشمانِ این شب ،
با اینهمه اخترانِ دون دون
انار می آید میانِ شورِ یلدا
فریبا میشود دنیا به لطف اینهمه ،
دونه های ناردون
دراین دنیایی که مالامال ز چشم است
دنیا ، زیرِ یکریزِ نگاههاست
چشمهایی همچو بادوم
قصه ای مینویسم از جادوی قصه
میبرم دنیا را ، به دنیای جادوم
خاطراتم خیسه از شُرشُرِ بارون
منم و این بلم و این ، دو پاروم
گیرافتاده ام درون دریا
اما با هزار مشقت ،
دارم میرسم به این ساحلِ امن، آروم آروم
اما انگار زمان کِش اومده میون بارون
انگار زمان ، زمانهای گذشته ست
انگار دنیا ز ایران است تا روم
چه کشیدند با قوم تبهکارِفرزندانِ اسرائیل ،
موسی و هارون
دو رسول ، با دلی دریا همچو هامون
بهمن بیدقی
منقار بود و منقاش
انگار بود و، ایکاش
ما بودیم درهمسایگیِ مُشتی ،
لات و لوت و اوباش
درشهری که شهرم بود
درکرانه ی ،
بحری که بحرم بود
و تهدیدی که یکریز،
تشر میزد و میگفت :
سر را زمین انداز
درفکرِ خویش و خود باش
دنیا پخته بود برامان باز آش
ازگلیمش بیرون افتاده بود پاش
انقلابی بپا شد
تهدید و تشرها بود ،
با شیلنگهای آبپاش
بازهم قلمو بود و بوم بود و،
رنگ و نقاش
رنگ روغن و هِی تاش
داستانِ تکراریِ بزرگِ ایل
خادمانِ آن امیر و، خانِ ایل
خلاصه کنم واژه را : بکتاش
هیچی دگر نبود واقع ، برجاش
همه چیز درهم برهم
همه جا داد و بیداد
پُر از یکریز پرخاش
اینهم ثمر آدم
آن از کاشت
اینهم ،
ز برداشت
کاشکی آدمی پَر داشت
با اینهمه ، درداش
یه گدا میگفت :
کاشکی دائم جیبِ ما ،
زر داشت
ابله چرت و پِرت میگفت
آنهمه دزد که زر داشتند ،
چه میکردند دراینجا ؟
زِر میزدند درهرجا
هرچه که آن خان ،
بر زمین گذاشت ،
دستِ همین مردمان پَست برداشت
پس چیزی عوض نشد با آن رفتن
تازه فهمیدم آنکس ،
که به خود یکریز میگفت :
خوش بحال آنها که مُردند و ندیدند ،
اینهمه صحنه را ،
ولله قسَم که حق داشت
بهمن بیدقی
یکی میخواست رها شود زخویشتن
مثل جداییِ سیمین ز نادر
اما زهی خیالی باطل
حتی به فکرش زد بشه یه قاتل
قاتلِ خویشتنِ خویش
مثل یه عاطل و باطل ،
وقت میگذراند
گاه شبیه شیر و، گاهی قاطر
گاهی شبیه اینکه ،
شکسته باشه پای عمر، میشد یه آتل
گاهی شبیه اینکه ،
میخواد کمکی کنه به دیگران ،
میشد یه شاطر
مواشو می بست با تِل
جادویی میشد مثل هَری پاتر
گاهی میرفت به سفر ماورا ،
با بلیط های چارتر
گاهی با انقباض و،
گاه با انبساط خاطر
گاهی میشد مثل صندوق ، یه ساتر
گاهی میرفت توو دوربین ،
میشد یه شاتر
گاهی میشد ، یه متعصبِ کور،
گاهی هم یه فاطر
گاه می باخت و گاهی میشد فاتح
گاهی میشد یه جوشکار
گاهی میشد یه قیچی
گاهی میشد یه کاتر
گاهی میرفت سواره
گاهی میرفت پیاده
دنیا کلافه شده بود ز کارهاش
باید میرفت برای شستشوی مغزش کارواش
دیگه ادامه ش نمیدم ، اگه بخوام بگم زیاده
هرکاری کرد رها نشد ازخویشتن
ماند با خودش تا ابد ، تا انتهایی نادر
بهمن بیدقی
بد یا خوب ، دلخوریامون
گاه رود و گاهی هامون
میرویم پرسه زنان ،
به اینور اونور با پاهامون
گاه دنیا هست و گاهی نیست باهامون
ابد یعنی هیچ تصوری نیست ،
دیگه ز انتهامون
خوبه زیرِنگاهِ خوبِ اون خدای خوبیم
خدا دقیقاً میدونه اسم و رسم و جاهامون
خدا دقیقاً همه چیزو میدونه
خدا میدونه سالمیم یا که مریضیم ،
خبرداره از درمون و دوامون
دواممونو میدونه چقدره
خدا میدونه دعاهای خوب و،
ذکرِ حاجت روامون
خودشه که حاجت روامیکنه ،
این چه خوبه
درسته رنگیه قلبمون ولی ،
اون میدونه ،
طیف رنگِ این دلای بینِ سفید سیامون
اون میدونه دورنگیا ،
یا که یه رنگیامون
اون میدونه از خَش و،
سادگیامون
اون میدونه که باغیم یا بیابون
بهمن بیدقی