سرابی پر فروغ
نشسته بر سینهء لرزان بیابان
آغوش برگشاده
فریبنده و رقصان
به رخ می کشد، موج در موج
دریای فریبش را
آنگاه که پشت به خورشید،
در پی سایه ات روان می شوی
و
گرفتار در چنبر آن فریب موعود
زمان را منزل به منزل
به قربانگاه می بری
تا شباهنگام
که شب با چراغدان تهی از شعله اش
فرا می رسد از راه
تا بپوشاند به ردای تیرهء خویش
تمامی بیابان را
نادر صفریان
در شام ترین شامگاهان
با گامهایی مردد و لرزان،
تا نزدیکی دوراهی خانه رفته بود
غوغای بازار مسگری در سرش
نفرین به بیداد زمانه ورد لبش
شرمسار از اندیشه نگاه عزیزان،
به تهی دستان تهی تر از هر شبش
گامی واپس کشید و قدم به راهی نهاد،
که هرگز نرفته بود
نادر صفریان