چشمانش را بست،

چشمانش را بست،
زان پس کآفتاب، واپسین بوسه را از لب بامش گرفته بود
چشمهایش را گشود،
دالانی بود تاریک که در انتهای آن می درخشید
تلألو نوری یا که توهم نوری

کوله بار رنجهای زیسته اش را
گوشه ای گذاشت در تاربکی،
و بی اعتنا به آواز بلند شیون
که به گوش می رسید زانسوی دالان،
می رفت بسوی انتهای راه
راهی چند شاخه، آغوش گسترده
به سرزمین یادها و خوابها
تا وجودش را دلالتی باشد هنوز
در امتداد بودن من، یا بودن تو

نمی دانم تو آن خوابی که می آیی سرزده
گاهی به شبهای دلتنگی من
یا خود خوابی شده ام پیوسته
که هر لحظه ترا در آن می بینم


نادر صفریان

نگاهش چه سنگین است

نگاهش چه سنگین است
سخن از نگاه سنگین عروسکی هفتصد ساله است.
دود و آتش، شیهه اسبان، غریو مردان جنگی و کودکی که هفت ساله است.
عروسک پارچه ای بر سینه کودک، کودک بر سینه مادر و مادر بر سینه تاریخ.
شمشیر آخته مرد مغول فرود می آید و هر سه را به هم می دوزد.
سینه تاریخ شکاف بر می دارد
....
هفتصد سال گذشته است
از شکافی نامرئی سرما هجوم آورده است
کمی آنسوتر جنگ است
کودک عروسکش را بر سینه می فشارد، مادر کودک را و ننه سرما در شبی به بلندای یلدا، مادر را
صبح است، صبحی که صادق نیست
صبحی تیره از سرما و دستان کودکی که عروسک را قفلی سنگین زده است.

چه سنگین است نگاهشان.

نادر صفریان

سرابی پر فروغ

سرابی پر فروغ
نشسته بر سینهء لرزان بیابان
آغوش برگشاده
فریبنده و رقصان
به رخ می کشد، موج در موج
دریای فریبش را
آنگاه که پشت به خورشید،
در پی سایه ات روان می شوی
و
گرفتار در چنبر آن فریب موعود
زمان را منزل به منزل
به قربانگاه می بری
تا شباهنگام
که شب با چراغدان تهی از شعله اش
فرا می رسد از راه
تا بپوشاند به ردای تیرهء خویش
تمامی بیابان را


نادر صفریان

در شام ترین شامگاهان

در شام ترین شامگاهان
با گامهایی مردد و لرزان،
تا نزدیکی دوراهی خانه رفته بود
غوغای بازار مسگری در سرش
نفرین به بیداد زمانه ورد لبش
شرمسار از اندیشه نگاه عزیزان،
به تهی دستان تهی تر از هر شبش
گامی واپس کشید و قدم به راهی نهاد،

که هرگز نرفته بود

نادر صفریان